کنایهآمیز و شگفتآور است جسارت نمایشنامهنویسی از تبار راسین و مولیر که در ملامت حقیقتجویی قلم برمیدارد، از ارزشهای دروغ مینویسد و ضرورت افشای حقیقت را به سود روحیۀ آسیبپذیر آدمی به پرسش میگیرد. زلر در گفتوگویی که در پایان کتاب از او منتشر شده، میگوید: «باید به دروغ دوباره حیثیت بخشید. باید دروغ را ستایش کرد. البته در دروغ گفتن باید بین آن چیزی که میتواند شرافتمندانه باشد و آن تغییر شکل مضحک حقیقت فرق گذاشت. دروغ گفتن برای من بیشتر دور نگهداشتن دیگران از آسیبهای حقیقت است. […] انسان ظرفیت حقیقت را ندارد.» مسیری که فلوریان زلر در اگر بمیری… طی میکند تماماً از همین گردنههای تنگ و پرپیچوخم مفاهیم میگذرد؛ مرزهای باریک ابتذال و نوگرایی، پیشپاافتادگی و گرانمایگی و پرتگویی و نکتهسنجی.
اگر بمیری… داستان زنی است به نام آن که در سوگ پییر، همسر نمایشنامهنویساش، نشسته است و هنگام رتق و فتق امور مربوط به داراییهایشان به پیشنویس نمایشنامهای برمیخورد که با مرگ پییر ناتمام مانده است. داستان این نمایشنامه و همچنین یادداشتهای نویسندهاش در ذهن آن دربارۀ رابطه زناشوییشان دانههایی از بدگمانی میپاشد و او را در جستوجوی حقیقت به حرکت وا میدارد.
بازی زلر با مرزها و نقیضهها در رویکرد سبکی نمایشنامه نیز راه باز میکند؛ او داستان رابطۀ ازدسترفتۀ آن را روایت میکند و به پرتگاه درامهای سطحی نزدیک میشود. روایت را از پس از مرگ پییر آغاز میکند، اما بر حضور همیشگی او بر صحنه تأکید میورزد. مایههایی همچون عشق پیرانهسر و پنهانی پییر و لورا دام را به داستان میافزاید و چیزی نمانده که در ورطۀ ابتذال پاورقیهای مرسوم سقوط کند. نمایشنامۀ ناتمامی را بهانۀ سفر دراماتیک کاراکترش قرار میدهد و به سرنخهای نخنما شدۀ داستانهای الکن پلیسی تنه میزند و با همۀ اینها قصد دارد تعریف دیگری از امر اخلاقی به دست دهد.
آن در جستوجوی حقایق رابطهاش با پییر به این در و آن در میزند اما تا انتها در میان دو قلمروی وهم و واقعیت پادرهوا میماند و تماشاگر همگام با او در این جستوجو دائماً به گذشته و حال سفر میکند. این میزان از سیالیت میان تردید و یقین، وهم و واقعیت و گذشته و اکنون حتی در پیشنهاد زلر برای طراحی انتزاعی صحنه نیز به چشم میآید و تا بدانجا پیش میرود که دیگر تمییز میان دیروز و امروز و وهم و واقعیت نه تنها برای آن، بلکه برای تماشاگر نیز بغرنج میشود.
زلر میگوید: «عدم قطعیت از نبود مدرک و نشانه به وجود نمیآید بلکه از ازدیاد نشانههای ضد و نقیض ایجاد میشود. اینجاست که همهچیز غیرمنطقی میشود و انسان میبیند که چارهای جز زندگیکردن روی شنهای لغزان ندارد.» در برزخ زلر تماشاگر در تقابل دائمی مفاهیمی چون “داشتن” و “فقدان”، “زندگی” و “مرگ” سرگردان است، بحرانها به ثبات راه نمیبرند و شخصیتها هیچ تکیهگاهی برای آسودن نمییابند. در چنین بستری هر کوششی برای پرده برداشتن از حقیقت پیشاپیش ناکام است و هر پرسشی بیآنکه پاسخی بگیرد زیر تلّ شنهای لغزان مدفون میشود و جستوجو به هیچ قطعیتی نمیانجامد. چنانکه معمای پییر و تردید آن در صداقت همسر ازدسترفتهاش بیجواب باقی میماند. حال پرسش اساسی زلر این است که آیا حقیقتجویی در دنیایی با این شناسهها چیزی جز یک وسواس بیهوده نیست؟ آیا افشاگران حقیقت که از ازل همواره ستایش شدهاند، بیمارانی سادومازوخیست نیستند؟ و در یک همنوعدوستی صادقانه میپرسد آیا در این مهلکه نمیتوان دروغ را به عنوان ابزاری برای حراست از روان انسان و در نهایت به مثابه یک امر اخلاقی مطرح کرد؟ اگر بمیری… زمینهای برای طرح این سؤالات و کنکاشی برای پاسخ گرفتن دربارۀ آنهاست.
امروز بسیاری از اهالی تئاتر با مؤلفههای سبکی و مضمونی آثار زلر، این نویسندۀ جوان و پرکار فرانسوی، آشنایی دارند؛ چه به واسطۀ ترجمۀ فارسی برخی از دیگر آثارش مانند آنسوی آینه و مادر و چه به واسطۀ اجرایی که سمانه زندینژاد تابستان امسال از همین نمایشنامه بر صحنه برد. مردی که با نمایشنامههایش از یکسو تبحر اریک امانوئل اشمیت در موقعیتپردازی را به یاد میاندازند و از سوی دیگر دیالوگنویسیهای کمنظیر هارولد پینتر انگلیسی را.