این مطلب درواقع شامل چهار نامه است از گوستاو فلوبر به ترجمهٔ ابراهیم گلستان. گلستان این نامهها را به ترتیب مورد نظر خود کنار هم چیده و مقدمهای نیز بر آن افزوده است در باب علت ترجمهٔ این نامهها. متن نامهها اولبار در دهمین شمارهٔ مجلهای به نام صدف منتشر شد، به تاریخ شهریور ۱۳۳۷. در تایپ متن، جز رسمالخط، در هیچچیز دستی برده نشده است– پاراگرافبندی و تأکیدها مطابق متن اصلی است.
آنچه پس از این چند سطر میآید، برگزیدهای است از نامههایی که گوستاو فلوبر در طی بیش از سی سال نوشته است.
اندیشۀ به فارسی در آوردن این نامهها زمانی زایید که با آشنایی گفتوگویی بود دربارۀ زندگانی.
آشنای من خلقی خاص دارد. میپندارد در دنیاست، لیک در گوشهای از دنیاست. در زاویهای از دنیا میزید که بیشترش را خود ساخته و بیشتر مردمانش را خود برگزیده. و ناچار دنیای او همۀ دنیا نیست، دنیای حاصل نیست، دنیاییست ناهماهنگ، بیتعادل، دنیاییست دوبعدی که درازایش چشمانداز اوست و پهنایش لحظۀ امروز او- دنیایی محروم از بعدی دیگر، محروم از آن بلندی یا ژرفایی که بتواند آفاق دیگر و زمانهای دیگر را در بر بگیرد.
او دیروزش را نمیشناسد چون گمش کرده است، ازش جدا شده است، و فردایش را نمیبیند چون آن را برایش زدودهاند، ازش ربودهاند. و اکنون تنهایی است در تنگنایی، که از گذشته حزنی دارد و از آینده یأسی. و چنان غرور انسان بودن دارد که کم به درماندگی اذعان میآرد. زاویۀ زندگانی را به چنان مردمی انباشته است (و از این مردم آن حصه از خصالشان را برداشته است) که خویشتن پیش آنان پاک و بزرگ و از گوهری دیگر بیابد- و جبران درماندگی خویش، از پستی و چرکی نیمی درست، نیمی خیالی دیگران بجوید.
میشود درماند، یا میتوان درنماند، لیک نباید دیده بست. و او بر حیات بزرگ دیده بسته است و خیره به زندگی حقیر یکروزه است. خود را جزئی بغرنج از کل انسان و حیات و آفرینش نمیبیند، خود را کل سادهای میداند و چنین است که از جمله میپندارد غم اختراع اوست.
و با اینهمه پندارها، او نه دیوی است و نه دیوانهای، حاصل لاغیر عصری است وارث راه و رسمهایی ناجور به الگوی زندگی قوام نگرفتهای.
آشنای من- که یک تن نیست بلکه نسلی هم در اینجا و هم به هرجا که مانند اینجا- نیز هنرمندی است و حیف است که هنرمند حقیر ببیند و حقیر بیندیشد و حقیر بماند.
با او گفتوگو از مردم روزگار بود. شکوه داشت. دیدم آنچه از نامههای فلوبر که به خاطر دارم ضمادی بر زخمش تواند بود. این بود که به اندیشۀ ترجمۀ آنها افتادم.
این ترجمهها برگزیدهای است از نامههای استاد. و همینکه کار به انتخاب آید، ناچار نقطۀ دیدی باید که در اینجا همان حال و خصال آشنای من است و میل من به دادن یاری فکری به او.
لیک برای آنکه ترجمه شکل بههمبستهای داشته باشد من با انتخابی خاصه درخور آن گفتوگوی دوستانه بس نکردم و کوشیدم برگزیدن آنها صحنهای شود برای نمایش زندگی و اندیشه و کار مردی که خوب مینوشت و پاک بود و دقیق بود و غم داشت و استاد است.
مترجم
به گور گودو گازون
روئن- 22 ژانویه 1842
استاد عزیزم!
بیش از هر زمان نیاز به گفتوگویی با شما، به خرد شما و به دوستی شما دارم.
وضع من بحرانی است و آخرین باری که یکدیگر را دیدیم، شما ملتفت این وضع شدید. من مطلقاً به شما صادقم و میتوانم با شما صحبت کنم. نه انگار که معلم مدرسه من بودهاید، بلکه چون جوانی بیستساله که در یک گوشۀ دنج با من نشسته باشد.
دارم درس میخوانم. یعنی کتابهای حقوقی را خریدهام و نامم را در دانشکده ثبت کردهام. تا چندی دیگر هم شروع خواهم کرد و در ماه ژوئیه امتحان خواهم داد. من همچنان سرگرم آموختن و خواندن لاتین و یونانی هستم و شاید همیشه هم چنین بمانم. به طعم این دو زبان کبیر عاشقم؛ پیش من «تاسیتوس» نقشبرجستهای مفرغین است، و «هُمر» زیبایی مدیترانه را دارد: همان موجهای صاف و آبی، همان خورشید، همان افق. لیک عشق دیرینم پیوسته میان اندیشههایم میجهد، و هرگاه یادداشتی میکنم، قلم از دستم میگیرد و هر وقت کتابی میخوانم آن را ازم میرباید. همان وسوسۀ دیرین من: نوشتن!
در نتیجه کاری از پیش نمیبرم، هرچند بسیار زود برمیخیزم و کمتر از هر زمان به گردش میروم.
به لحظۀ تصمیم رسیدهام. باید یا پیش روم یا پس: همه چیز رودررویم است؛ مسئله مرگ و زندگی است. همین که فکرم را یکسره کنم، چیزی پیشدارم نتواند شد و اعتنایی به سوت و هو همۀ مردم دنیا نخواهم کرد.
…حس نمیکنم که برای دنیای پیشپاافتادۀ مادی ساخته شده باشم. برعکس، ستایش من برای شاعران روزبهروز افزودهتر میشود، و در آنان مدام نکتههایی مییابم که در گذشته ندیده بودهام. دقت کلام آنان بهراستی شگرف است. و این است تصمیم من.
خیال سه داستان در سر دارم که نوع هر یک از دیگری کاملاً جداست و هرکدام را باید کاملاً باب خودش پروراند. نوشتن این داستانها کافی خواهد بود که به من ثابت کند آیا قریحهای دارم یا نه.
هرچه سبک و اندیشه و حس دارم در آنها خواهم گذاشت و آنگاه خواهیم دید.
به آلفردو لوپواتون
ژن- اول مه 1845
بد کردم نرفتم پیش کنسول فرانسه کارتی بگذارم. راه خوبی بود برای سرشناس شدن نزد اولیای امور، و شاید گرفتن نشان لژیوندونور. راهش این است. بیا حسن شهرت پیدا کنیم، پیش برانیم و بالا رویم. به فکر مقام باشیم…
از راه پاریس تا سه هفته یا یک ماه دیگر به شهر خودمان «روئن» خواهم رسید. به روئن خودمان که در هر کوچهاش دلمرده بودهام و در هر خیابانش خمیازۀ پکری کشیدهام.
میفهمی از چه میترسیدم؟ میبینی؟ …وقتی بهسفر میروم …میخواهم آزاد و مستقل و تنها، یا با تو باشم. کسِ دیگر فایده ندارد. دلم میخواهد بتوانم بخوابم و وقتی راه میافتم ندانم کی برمیگردم. تنها از این راه است که میتوانم بگذارم اندیشههایم با گرمای خویش سیلان یابند، بی سدّی و منعی. آنوقت است که بهخودیِخود وقت اوج گرفتن و به جوش آمدن خواهند یافت.
سفر باید کاری جدی باشد، به جز این چرندترین و نابخردانهترین کارهای زندگی خواهد بود. اگر میدانستی مردم، بیآنکه بخواهند چه حس حرمانی به من میدهند، اگر میدانستی چه چیزها که از من کاسته و کم میشود، به خشم میآمدی؛ هرچند که چون «مرد خردمند» لاروشفوکو چیزی تو را خشمگین نمیکند.
…زمانی بود که میبایست بیش از آنچه امروزه دارم، اندیشه میداشتم، شاید بایستی بیشتر به عقل سِیر میکردم، و کمتر سرسری نگاه. اما اکنون به سادگی و سادهلوحی چشم به هر چیز میگشایم، که شاید بهتر هم باشد…
داستانی که مینوشتی به کجا کشید؟ ازش راضی هستی؟ …تنها به هنر بیندیش، به هنر و بس، چرا که هنر جامع است. به عقیدۀ من کوشش در راه هنر ارادۀ خداست.
به همو
میلان- سیزدهم مه 1845
من عشق به عتیق در استخوان دارم و تا عمق وجودم را هیجان میگیرد هر زمان که میاندیشم سینۀ کشتیهای رومی روزگاری موجهای دگرگونناشوندۀ همواره ناآرامِ این دریایِ همیشهجوان را میشکافتهاند.
شاید اقیانوس آبیتر باشد. اما نبودن مد که روز را فواصلی منظم دهد، از یاد تو میبرد که گذشته چه دیرینه است و چه قرنها که میان تو و کلئوپاترا خوابیده.
کی میشود که من و تو برویم و روی شنهای اسکندریه به سینه بیفتیم، یا زیر چنارهای «هلسپونت» به خواب رویم؟
که دلمردگی تو را کشت، هان؟ از خشم میترکی، از اندوه در تابی، خفه میشوی؟ صبور باش ای شیرِ صحرا! من هم در حال خفه شدنم، مدتهایی است مدید.
دیوارهای اتاقم در کوچۀ «است» هنوز به یاد دارند که در تنهاییم چه دشنامها که دادم و چه لگدها که بر زمین کوفتم و چگونه گاهی نعره کشیدم و زمانی خمیازه.
به ریههایت یاد بده نفسِ کوتاه بکشند، تا زمانی که پا بر قلههای بلند مینهی و باید در توفان دم زنی، با شادی بسیار گشایش یابند.
بیندیش، کار کن، بنویس، آستینهایت را تا شانه بالا زن و مرمرت را بتراش، مانند کارگر خوبی که هرگز سربرنمیگرداند- عرق میریزد و زحمت میکشد و لبخند میزند.
افسار فرشتۀ الهامت را آزاد بگذار و به خود میندیش تا به شگفتی دریابی که فکرت چگونه هرروز وسعتی تازه میگیرد.
تنها راه حذر از ناشادی محصور کردن خویش است به هنر و جا ندادن به هرچه که دیگر. غرور اگر بر بنیانی سترگ باشد، جبران هر خسارت است.
برای من همهچیز کمابیش خودش بوده است از زمانی که سرِتسلیم نهادم به همیشه بد بودنشان.
نمیپنداری که بسا چیزهاست که من ندارم، که دلم میخواهد دستبازی یک میلیونر را داشته باشم، دلنرمی یک عاشق را حس کنم و شهوت یک لذتپرست را دریابم؟
لیکن نه برای ثروت آه میکشم، نه برای عشقی و نه برای تن و پیکری. مردم از میانهروی من متحیرند. من به زندگی روزمره وداع نهایی گفتهام.
ازین پس آنچه میخواهم پنج-شش ساعت آرامش است در اتاقم، آتشی در زمستان و دو شمعی برای شبهایم.
تو مرا دلگیر میکنی. ای دوست عزیز مهربانم، دلگیر، وقتی که از مرگ خود میگویی.
بیندیش که چه بر سر من میآید، چون روحی سرگردان خواهم شد، چون پرندهای که فراز سیلابها میپرد، بی آنکه سنگی یا سبزهای بیابد که بر آن بال خستهاش بیاساید…
دلم میخواهد قصهای را که در این مدتِ جدایی نوشتهای ببینم. در چهار-پنج هفته همهاش را با هم خواهیم خواند، با هم، تنها، بهفراغت، دور از دنیا و بورژواها، چون خرسهای زندانی، و زیر پوست کلفت سه قشری خرسانهمان خواهیم غرید. من هنوز به فکر آن داستان شرقی خودم هستم که در زمستان آینده خواهم نوشتش.
…یک پرده نقاشی از «بروگل» دیدهام که «وسوسه سنآنتوان» نام دارد. ازین به فکر افتادم که موضوع را برای یک نمایش بنویسم، اما مَردِ اینکار نیستم. دلم میخواهد ثروت سرشاری بدهم و این پرده را بگیرم. هرچند بیشتر کسانی که دیدهاند آن را نقاشی بدی میدانند.
به همو
کرواسه سپتامبر 1845
منتظر خواندن قصۀ «چکمه جادو»ی تو هستم. پیوسته کار کن، بیامان هرچه میتوانی بنویس، هرچه که فرشتۀ هنرت برایت میآورد. ازو بهتر مادیانی سراغ ندارم که عالیترین راهوار سفر زندگی است. وقتی مینویسی بارِ وجود دیگر بر دوشت سنگین نمیماند. ساعتها نفسبریدگی که از پس میآیند و تا تواناییمان بازنگشته، ساعتهای دهشتند.
اما چه میتوان کرد؟ دو جام سرکه و یک جام می بسی بهتر است تا آب رنگزده.
من دیگر شور ناآرام جوانی را ندارم و تلخکامی ادواری من رفته است و همه اکنون در رنگی خنثی به هم آمیختهاند که در آن هر چیز شکسته و درهم است.
میبینم که دیگر انگار هرگز نمیخندم. دیگر هم غمگین نیستم. پختهام.
از وقار من سخن میگویی، دوست دیرین، و غبطۀ آن را میخوری؟ این سنگینی به راستی شگفتآور است. من بیمارم، عصبیم، هر روز اسیر لحظات بیشمار دلهرهام. زنی ندارم، محفلی ندارم، هیچ یک از بندهای این دنیای پَست را ندارم. آهسته به کار خود سرگرمم و مانند کارگری خوب که آستینهایش را بالا زده و بر پیشانیش عرق نشسته و در باران و برف، تگرگ و توفان، چکش بر سندان میکوبد.
در آن روزگارِ گذشته من چنین نبودم. تغییر به وجهی طبیعی روی داد. نیروی اراده در آن تأثیر داشت و امیدوارم که بیشتر رهنمونم باشد. تنها ترسم از این است که مبادا عزمم سست شود، چرا که روزهایی پیش میآید که لختی من به وحشتم میاندازد.
اما گمان میکنم یک چیز را به دست آوردهام، چیزی بزرگ را، و آن اینکه برای مردمی چون ما خوشی در مغز باید باشد و نه در جایی دیگر. طبع واقعت را بیاب و خود را بدان هماهنگ کن…
بکن آنچنانکه من میکنم. بِبُر از دنیای بیرون و زندگی کن مانند خرس قطبی- همهچیز به جهنم- همهچیز و از آنجمله خودت! همهچیز بهجز فراست و هوشت، مغزت.
چنان شکافی اکنون میان من و دیگر دنیاست که گاهی از شنیدن سادهترین و طبیعیترین نکات حیران میگردم. پیشپاافتادهترین کلمهها گاهی سبب شگفتی بیپایانم میشود. حرکات و بیانهایی هست که ازشان سر در نمیآورم، همین.
و حماقتهایی میبینم که کلهام از آن به چرخ میافتد.
هرگز بهدقت گوش دادهای به کسانی که به زبانی بیگانه سخن میگویند که تو از آن کلمهای نمیفهمی؟ من چنین حسی دارم. اما این بهتزدگی را مخوان… هرچیز که دیرزمانی بنگریش، گیرا میشود.
منبع: مجلهٔ صدف شمارهٔ ۱۰، شهریور ۱۳۳۷