چرا باید به خواندن سرنوشت آدمهایی بپردازیم که روزگارشان سرگیجهآور است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟
سرگیجه روایتگر روزگار خاکستری پسری است بیهویت، در مکانی بی نام و نشان. داستان بدون هیچ مقدمهای با توصیف مکان زندگی راوی آغاز میشود. از بوی گوگرد و تخممرغ گندیده و کوچههای خاکی و سگهای ولگرد میتوان فهمید که مکان جغرافیایی داستان جایی است در حاشیۀ یکی از شهرهای بزرگ. از نخستین اشارهای که راوی به خودش میکند میتوان وضعیت بغرنج زندگی او را حدس زد.
راوی داستان که بعدها میفهمیم پسرک نوجوانی است و روزها را به کار در کشتارگاه میگذراند و شبها برای خواب به منزل مادربزرگ بازمیگردد، کودکی سختی را پشت سر گذاشته و حالا هم شرایط زندگی خود را پذیرفته و این را در همان صفحات آغازین داستان صراحتاً اعلام میکند. عجیب هم نیست، وقتی سایۀ جبرِ فقر و محرومیت بر سر انسان سنگینی کند و اتفاقاً قضا و قدر هم نام گرفته باشد، پذیرفتن هر شرایطی امری عادی است.
اما زندگی راوی جنبههای تاریکتری هم دارد: کار کردن در کشتارگاهی مملو از رنگ و بوی تند خون، زیر دست کارفرمایی که «زر مفت» نام گرفته و با شقاوت تمام با زیردستانش رفتار میکند- همکارانی که در همان کشتارگاه کار میکنند، به جنون میرسند و مفت میمیرند. گویی زندگی این افراد ناخواسته بهاجبار با تیغ و خون ریختن و مرگ عجین شده است.
بدبختی راوی اما تمامی ندارد. او یک یار همیشگی دارد که لحظهای ترکش نمیکند: سرگیجه. قرار گرفتن در معرض انواع گازهای سمی و پسابها و وزوز ترانسفورماتورهای برق، افراد منطقه را به سرگیجۀ مداومی مبتلا ساخته که گاهی توان هرگونه حرکتی را از آنها میگیرد، طوری که ساعتها سرگردان به دور خود میگردند یا روی زمین مینشینند تا حملۀ سرگیجه پایان پذیرد. عنوان کتاب هم برگرفته از همین موضوع است. اما بهواقع اتمسفر داستان هم کم از عنوانش ندارد.
با این اوصاف، چرا باید به خواندن سرنوشت آدمهایی بپردازیم که روزگارشان سرگیجهآور است و مملو از بوی گند، زباله و نکبت و سیاهی؟ پاسخ را میتوان در فصل پنجم کتاب یافت؛ هنگامی که پسرک خاطرۀ روز تعطیلی را بازگو میکند که به همراه مادربزرگش برای تفریح به تفرجگاهی رفتهاند. تفرجگاه در واقع مخازن تصفیۀ فاضلاب شهر است و زبالهدانیای که در کنارش واقع شده. کودکان در زبالهها مشغول بازی هستند و مگسها و پشهها بالای سرشان در حال پرواز، با این حال پسرک زبالهدانی را اقیانوس، زبالههایی که تا زانوانش بالا آمدهاند را آب و پشهها و مگسها را مرغ دریایی تصور میکند. این صحنه بهخودیخود بسیار تکاندهنده است، اما با کمی نکتهسنجی میتوان رابطۀ علت و معلولی میان وضعیت این کودکان و جایگاهی را که خودمان –«ما»ی مخاطب– در آن قرار داریم، درک کرد. این پسابها و زبالهها، این روغن و آلودگی، این سموم و دودی که فضا را آغشته کرده و این مردمی که در گمنامی و مظلومیت در حاشیههای فراموششده جان میدهند آینۀ تمامنمای تمدن انسان امروزی است. تمدنی که نه تنها کمر به نابودی محیط زیست بسته، بلکه فرزندان خود را هم در این غرقابههای آلوده قربانی ساخته است. سرگیجه در یک کلام زندگی مردمی را روایت میکند که در حاشیۀ جامعه و تمدن قرار گرفتهاند و از آن سهمی جز پسماندههای ما ندارند. برای آنها میان کابوس و بیداری تفاوتی نیست: «به محض اینکه وسط یک کابوس بیدار میشوی، باید به این فکر باشی که دوباره به آن برگردی.» فرقی نمیکند آن حاشیه کجا باشد، میتواند همینجا باشد، کنار گوش ما، در کورهپزخانههای احمدآباد و شمسآباد. کودکان آنجا اگر سرنوشتی بدتر نداشته باشند، پایان بهتری نیز ندارند. اما حتی اگر متوجه مسئولیت خود در این بحران انسانی باشیم، باز هم سرگیجه کتاب خواندنیای است.
لحن صمیمانه و بیتکلف راوی و خیالپردازیهای معصومانه و دردناک او باعث میشود مخاطب از همان آغاز -حتی در غیاب همذاتپنداری- با او احساس نزدیکی کند و تصور میکنم بزرگترین نقطۀ قوت داستان هم همینجاست. دیگر نقطۀ قوت داستان طنز سیاه آن است. گروتسک متن بسیار خوب از آب درآمده و بهراحتی خواننده را در میان انزجار و لذت، خنده و گریه معلق نگه میدارد و او را پای داستان زمینگیر میکند، وگرنه کدام انسان غرق در روزمرگی و تجمل حاضر است یکی دو ساعتی را وقت صرف خواندن تیرهروزیهای غربتنشینان کند؟ مگر ما هر روزه از کنار دهها انسان اینچنینی با بیتفاوتی محض عبور نمیکنیم؟ البته تعارف را بگذاریم کنار، واژۀ بیتفاوتی کمی بیانصافی است. بیتفاوتی ما مصداق تفاوت محض است.
در پایان دوست داشتم نامی از راوی داستان ببرم و او را رسماً به شما معرفی کنم، اما افسوس که راوی مانند اکثر کودکان غربتنشین نامی ندارد.
«– اسمت چیه؟
– اسمم؟ اسمم… هی یارو! اسمم هی بچه است!»