یادداشت مترجم | جه فِی (Ge Fei، با نام اصلی لیو یونگ) در سال ۱۹۶۴ در استان جیانگسو به دنیا آمده است. او در ۱۹۸۵ از دانشگاه ECNU شانگهای فارغالتحصیل شد و در همان دانشگاه به کار تدریس مشغول شد. در سال ۲۰۰۰، مدرک دکترای زبان و ادبیات چینیاش را دریافت کرد و عضو هیئتعلمی دانشگاه کینگهوآی پکن شد. فِی داستان کوتاه «یادِ آقای وو یو» را که اولین داستانش است در ۱۹۸۶ نوشت و یک سال بعد با نوشتن داستان «میژو» به شهرت رسید. رمان کوتاهش، «دستۀ پرندگان قهوهای» (۱۹۸۹)، جایگاه او را بهعنوان نویسندهای تجربهگرا و آوانگارد تثبیت کرد. فی چندان خوش ندارد در انظار ظاهر شود یا در برنامههایی که همکاران نویسندهاش بهطور معمول در آنها شرکت میکنند شرکت کند. ترجیح میدهد وقتهایی را که نمینویسد صرف تدریس کند. بارها در برابر پرسش از حرفۀ اصلیاش گفته استاد دانشگاه است نه نویسنده، هرچند عملاً یکی از پایهگذاران ادبیات معاصر چین است. داستان کوتاهش به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، ژاپنی و ایتالیایی ترجمه شده و داستانی را که میخوانید هاوارد گلدبلَت به انگلیسی برگردانده است. مأخذ ما در ترجمۀ فارسی این کتاب بوده است: "Remembering Mr. Wu You," in China's Avant-Garde Fiction: An Anthology, ed. Jing Wang, Duke University Press, 1998.
متن این داستان را از طریق پیدیاف هم بخوانید.
۱
تا وقتی سروکلۀ آن دو پلیس میانسال با یونیفرم سفید و همکار زن جوان دامنپوششان پیدا نشده بود، اهالی روستا رغبتی به یاد کردن از آقای وو یو نداشتند. آن ماجرای قدیمی، مثل عصمت ازدسترفتۀ دختری، عواطف مردم را برانگیخت. ریشسفیدان روستا، که با ورود آن سه غریبه به زندگیشان خاطراتشان زنده شده بود، زود در گوش جوانکهایی که مشتاق سرک کشیدن در گذشتۀ دردآور بودند خواندند: «زمان همۀ خاطراتو پاک میکنه.»
بهلطف ورود آن سه غریبۀ یونیفرمپوش، روستاییها از وجود چیزهایی مثل دستبند و آنیکی که بهش میگفتند چراغِ گردان باخبر شدند. با حضور غریبهها احساس امنیتی برقرار شد، هرچند آنها خیلی اینور و آنور جولان نمیدادند. یکی از سرگرمیهای موردعلاقهشان این بود که، چه بیرون از ده در جنگل و چه در سایۀ دیوارهای بلند، از کشاورزها بخواهند دست از کار بکشند و برایشان از جزئیات مبهم ماجرای آقای وو یو بگویند. البته چیز زیادی دستگیرشان نمیشد، ولی نه به این خاطر که مردم حسابی دستبهیکی کرده بودند، نه، آنها فقط حسابی دلزده شده بودند. هیچچیز مردم روستا را سر شوق نمیآورد. من ولی دلم میخواست با غریبهها همکاری کنم. هنوز یادم بود که چطور صبح آنروز به آن مرد محکوم تیر زدند. جایی بود در هفتهشتکیلومتری خانۀ ما.
وقتی به مادرم گفتم میخواهم بروم تیر خوردن آقای وو را تماشا کنم، محکم زد توی گوشم. گفت: «کشتن یه آدم مثل کشتن یه جوجهست.» این را که گفت، برگشتم پیش برادر کوچکترم که داشت همین کار را میکرد. کا پیره، که آنوقتها هنوز کوچک بود، جوجه را از گردن توی دست کوچکش گرفته بود و توی دست دیگرش یک چاقوی جیبی کوچک داشت. همینکه مرا دید، ازم کمک خواست. گفتم: «کشتن یه جوجه مثل کشتن یه آدمه.»
کا پیره گفت: «آره، مثل هَمَن.»
ناگهان جوجه از دستش در رفت و بالزنان روی سنگی فرود آمد و بعد پر زد و از روی دیوار رد شد. کا پیره همانطور چاقوی خونی به دست ماند. از دیدن پرهای جوجه که پیش چشم ما به پرواز درآمده بودند خشکش زده بود. دستش را گرفتم و کشانکشان از در بیرونش بردم، گفتم بیا برویم کشتن یک آدم واقعی را تماشا کنیم. وقتی به آقای وو یو تیر میزدند، او کنار من ایستاده بود. فکش افتاده بود، دیگر آن پسرکی نبود که تقلا میکرد جوجهای را بکشد. در راه خانه، جملهای را زیر لب زمزمه کرد که تا سه روز ورد زبانش بود: «کشتن یه آدم از کشتن یه جوجه خیلی آسونتره.»
همینها را به آن سه غریبه گفتم، ولی نه وقعی به حرفم گذاشتند و نه حتی چیزی روی کاغذ آوردند. اما وقتی گفتم یکی از اقوام دور آقای وو یو هستم لبخند زدند، قیافههاشان جداً دوستانه شد و ازم خواستند داستانم را ادامه دهم. کلمات قلنبهسلنبۀ رسمی با صدایی تودماغی و یکنواخت جوری توی گوشم زنگ زد که مورمورم شد. گفتم آقای وو یو را روز جشن دراگون بوت زدند.
زن جوان دامنپوش گفت: «این شد!»
واقعاً هم روز جشن دراگون بوت بود. زنها، که بعضیشان تا صبح نخوابیده بودند، تا پاییندست رود رفته بودند تا برگ بِکنند. و بعد برگها را سوار کرجیهای بامبو، توی قایقهای بادبانی، و حتی توی کاسۀ دستشویی به خانه آوردند تا لفاف تحفههای چسبناکِ آخر هفتهشان باشد. مه سبکی روی هوای اول صبح نشسته بود که هم مثل بخار ناپایدار بود و هم سنگین از رایحۀ لطیفی که از سمت نیزار میآمد. مردها روی الکهای بزرگ برنج میشستند. پشت سر پدر و مادرها که مشغول کارشان بودند، بچهها بازی میکردند، با ترکههای لُخت بید به هم آب میپاشیدند. همانموقع بود که یکی از زنهای جوان روستا از این سر تا آن سر روستا دوید و فریادزنان پا به فرار گذاشت. اینطور بود که مردم فهمیدند امروز قرار است آقای وو یو را با تیر بزنند. همه دویدن او را تماشا کردند، غیر از چند جوانکی که اصلاً هوش نبودند، آنقدر محو تماشای برآمدگیهای گوشتالوی زیر آن لباسخواب صورتی شده بودند که عین خیالشان نبود زن دارد داد میزند. مدتها بعد، هربار که از ماجرای آن صبح میگفتند، همه تصدیق میکردند که اولین بار بود زنی را میدیدند که با آن وضع توی روستا بدود. برای همهشان هر چیز زندۀ دیگری در آن لحظه از حرکت ایستاده بود.
۲
همینکه صدای جرینگجرینگ بلند میشد، روستاییها میفهمیدند پلیسها برای گشت زدن بیرون آمدهاند: همهجور ابزار و یراق برنجی از کمربند یونیفرمشان آویزان بود. همینکه توی خیابان روستا به زن میانسالی برخوردند، تصمیم گرفتند سینجیمش کنند. یکیشان تصادفاً یک میلۀ برنجی از کمرش درآورد و بالای سر زن گرفت، گفت این یک حلقۀ دروغسنجِ فرکانسبالاست، پیشرفتهترین نوع خودش در جهان. هربار که دروغ بگویی جیغ میزند. تا وقتی میله بالای سر زن بود، زن لام تا کام حرف نزد. اما همینکه میله را برداشت، کلمه از دهان زن فوران کرد. تکنولوژی پلیسها با حریفش روبهرو شده بود.
غریبهها، که انگار برای اولین بار از زمان ورودشان به روستا احساس میکردند مردم نگران شدهاند، از من خواستند محل سکونت آقای وو یو را در عمارت آباء و اجدادی کوچکِ دلگیرِ قدیمیِ مخروبهای نشانشان بدهم. اتاقش در همان روز مرگش مهروموم شده بود و تا امروز کسی داخلش نشده بود. شکستن قفل زنگزدهاش کار سختی بود. در را که بالأخره باز کردیم، ابر غلیظ گردوغبار به استقبالمان آمد. هوای اتاق آنقدر خفه بود که در یک چشم به هم زدن همه خیس عرق شدیم. اتاق همانطور دستنخورده مانده بود، انگار منتظر بازگشت ساکنش باشد. یک لایه غبار سفید زیبا روی طرحی نشسته بود که با خودکار کشیده بودند و به دیوار میخ کرده بودند: خورشید سیاهی پایین میرفت در نیزار ساحل رود سیاهی که یک جفت مرغ ماهیخوار با منقارهای چلیپا تویش لانه داشتند. این طرح را هنرمند دورهگردی برایش کشیده بود. آقای وو یو به ظاهر اهمیت میداد، نمیتوانست کثیفی و شلختگی را تحمل کند. قبل از اینکه ظرفها را بشورد، اول صورتش را با دستهتیغِ صاف و صیقلخوردهاش میتراشید و بعد یک پیشبند مشمع سیاه به تن میکرد. سالها بعد، هروقت اسم او در همنشینیها و گپوگفتها میآمد، روستاییها بلااستثنا میگفتند: «عینهو زنها!»
پلیسها چیزی که به درد تحقیقات جدیدشان بخورد پیدا نکردند، اما نفهمیدند کتابخانه خالی است. آقای وو یو عاشق کتاب بود. روزی که کدخدا دستور داد اهالی روستا کتابهای آقای وو یو را از کتابخانهاش بردارند و ببرند آتش بزنند، از پنج ساعت بیشتر طول کشید تا شعلهها کل آن کومۀ کاغذی را ببلعند. روستاییها ایستاده بودند و تماشا میکردند که چطور خاکسترِ پیچانِ آنهمه کاغذ از توی لولهای بیرون میزد. صورتهایشان از شدت آتش سرخِ سرخ شده بود. فقط زردآلو گریه کرد. زردآلو زیاد به عمارت آباء و اجدادی آقای وو یو رفتوآمد داشت. دختر از کتاب خوشش میآمد. تنها کسی بود که آقای وو یو بهش خواندن یاد داده بود، و طولی نکشید که هزار و یک روش برای درمان سرخک یاد گرفت.
هنوز بر سر اینکه واقعاً چه شد که آن قسمتِ آتشسوزی پیش آمد اختلاف نظر هست: بعضی میگویند کدخدا آنروز مست بود، اما باقی حرف اینها را رد میکنند و میگویند کدخدا آنروز مست نبود، چون خیلی کم خورده بود.
۳
رفتار آنروزِ آقای وو یو حسابی اهل روستا را به حیرت انداخت. دستهتیغ صیقلی پانزدهسانتیاش را برداشته بود و در بزرگترین میدانگاهیِ کل آن ناحیه روبهروی کدخدا ایستاده بود. مردم وقتی او را آنطور بیقرار دیدند، فهمیدند مدتی منتظر ورود کدخدا مانده. کدخدا تا کمر لخت شد و پیرهنش را روی شاخۀ درختی در همان نزدیکی آویزان کرد. سینۀ ستبرش که بیرون زد، رنگ آفتابسوختهاش مثل رنگ پوست درختان بود. آقای وو یو دستهتیغ را در هوا تکان میداد و بعد ناگهان مثل خرِ افساربریدهای حمله کرد، اما کدخدا با چابکی یک قدم به عقب برداشت، مشتهایش را گره کرد، و پاسخ بیرحمانهای به حملۀ حریفش داد. مشت اول درست روی دماغ آقای وو یو نشست. خون به همهجا پاشید، انگار گوجهفرنگی گندیدهای توی صورتش له کرده باشند. مشت دوم پشت سرش فرود آمد. آنوقت آقای وو یو تلوتلویی خورد و نقش زمین شد ــ همینموقع بود که من پنجرۀ اتاق زیرشیروانیمان را باز کردم و دیدم چه دید مشرفی به آن بلوا دارم. آقای وو یو، در میان انبوه تماشاچیهایی که میدان را پر کرده بودند، پیلیپیلیخوران سر پا ایستاد، لکههای خون را از روی صورتش پاک کرد، و چند قدم لرزان دیگر برداشت، مثل دلقک سیرکی که بخواهد آخرین خنده را از تماشاچیها بگیرد. بعد رعشۀ خفیفی به تنش افتاد و باز نقش زمین شد.
وقتی پیرمرد جنگلبان این صحنه را برای غریبهها تعریف کرد، از خوشحالی بالا و پایین پریدند. زن جوان دامنپوش بوسهای بر گونۀ پُرموی پیرمرد کاشت و پیرمرد دستوپایش را گم کرد. او بود که بعدش آقای وو یو را کشانکشان به خانه برده بود، و این کار فقط خشم زنش را ــ در آنروز و همۀ روزهای بعد از آن ــ برانگیخته بود، چون زن هرکاری میکرد لک خونِ روی پیرهن پاک نمیشد. همینحالا هم هنوز چند ردّی از آن نشان افتخار بر پشت زیرپوشِ چرکِ مرد باقی مانده است. وقتی نگهبان پیر آقای وو یو را روی تختش گذاشت، زردآلو در را باز کرد و وارد شد. معلوم بود خبر دعوا را شنیده. همینکه پای تخت نشست، آقای وو یو خونی را که توی دهنش جمع شده بود توی صورت او تف کرد؛ اما زردآلو اهمیت نداد، پیشبندش را درآورد، به جلو خم شد و با احتیاط خون را از گوشۀ لب آقای وو یو پاک کرد. نگهبان، همینحالا هم که آن صحنه را به یاد میآوَرَد، نفسش بند میآید. میگوید: «هیچوقت دختری به اون گیرایی ندیدم. مثل پریها بود.»
آقای وو یو هم یک روستایی بود، آدم خاصی نبود، حتی با اینکه زمانی قدر یک اتاق کتاب داشت. بعد روزی یکی از بچههای روستا مریض شد و تب کرد، مرضی که تنها راه علاج روستاییها برایش این بود که سر را روی گلولای پختۀ رود بگذارند. آقای وو یو سعی کرد متقاعدشان کند که یک جور علف وحشی بچه را درمان میکند، ولی به گوش کسی نرفت. هیچچیز نمیتوانست پیروان غیورِ آن روش درمان را از نظرشان برگرداند، تا اینکه آقای وو یو حرفش را جوری دیگری زد، جوری که آنها بفهمند: گفت اگر گاوهایتان مریض میشوند، علتش این است که از علفهای وحشی میخورند. روستاییها تصمیم گرفتند یک بار هم که شده به توصیهاش عمل کنند. نتیجه داد، و دیگر بعد از آن عمارت آباء و اجدادی او شبها تبدیل شد به درمانگاه محلی.
۴
سوزاندن کتابها اعتماد مردم را به هنر درمانگری آقای وو یو متزلزل کرد. ولی او بخش قابلتوجهی از کتابهای خاکسترشده را به حافظه سپرده بود و این موهبت خارقالعادهای بود که نهفقط درمانگاه را از خطر تعطیلی نجات داد، بلکه همزمان به دانش او حالوهوایی رازآمیز داد. بعد از آن دیگر آقای وو یو و زردآلو تقریباً همهجا با هم بودند، تغییروتحولی که واکنشهای ضدونقیضی بین اهالی روستا به وجود آورد. برای بعضی، این رابطه در خوشبینانهترین حالت مشکوک بود. دختر فقط شبها آنهم دیروقت و همراه آقای وو یو آن عمارت آباء و اجدادی دلگیر را ترک میکرد. آنها آنقدر مسیر میانِ خانههایشان را با هم رفتند که آن مسیر جنگلی در طول زمان از فرط پا خوردن سفید و تابناک شده بود. کمکم روستاییها با زردآلو ایاق شدند. آنموقع دیگر آقای وو یو را میپرستیدند و بهجای اینکه ذهنشان را درگیر درست یا غلط بودن این رابطه کنند، باور کرده بودند که دورِ رابطۀ آنها را هالهای از هماهنگی و تقدس گرفته. اما طبیعی بود که کدخدا هرگز از نظرشان دور نشود. کدخدا جایگاهش را نه بهخاطر اشراف به اصول پیشگیری از آتشسوزی جنگل یا نشان دادن مهارت در پیشگویی، بلکه بهخاطر یک بدن تنومند و عضلانی و یک پیشانی پهن و مخوف تضمین کرده بود. سالها بعد از اینکه کدخدا از اسهال خونی مرد، یکی از قدیمیهای روستا به من گفت: «زنها فهمیده بودن کدخدا دروغ تحویلشون داده، ولی باز وقتی مُرد به حالش گریه کردن.»
یک روز غریبهای به روستا آمد، برفهای یک گوشه از خاک روستا را رُفت و بساط نمایش میمون علم کرد. آقای وو یو و زردآلو هم برای تماشا آمده بودند که یک لحظه با کدخدا چشم تو چشم شدند. کدخدا پوزخندی زد و عمداً با صدای بلند گفت: «هردوتونو میکُشم.» آدمهایی که آن دور و بر بودند جوری از مسخرهبازی میمون ریسه رفته بودند که صدای کدخدا را نشنیدند. برادرم کا پیره ولی شنید، و با تمام توشوتوانی که توی پاهایش بود خودش را به خانه رساند. مدتها بعد از آن حادثه، به من گفت آنروز بهسرعتِ باد دویده، درِ خانه را کوبیده، و با صورت خورده بود زمین. اما قبل از اینکه باز سر پا بایستد داد زده بود: «کدخدا میخواد زردآلو و آقای وو یو رو بکشه…»
مادرم، که مشغول کوک زدن زیرۀ کفشهای کتانی بود، مثل همۀ زنهای روستا داشت در هپروت سیر میکرد و لابد اصلاً حرف کا پیره را نشنید. برای همین بود که فقط زیر لب غری زد.
روزهای زیادی از آن ماجرا گذشت. غنچههای سبز شکوفا شده بودند روی شاخههای بیدی که خودرو بر سر دیوارهای ریختۀ ورودیِ روستا پا گرفته بود؛ اگر به دورهای دور، به آنسوی نیزارهای روییده در ساحل رود نگاه میکردی، رُستن علفهای تازه در گودالهای کوه را میدیدی. یکباره روستا پُر شد از این شایعه که آقای وو یو زردآلو را کُشته. هیچکس به صحتوسقم داستان شک نکرد، چون خودش به ارتکاب جنایت اعتراف کرده بود. دو نفر کارآموز دایرۀ جنایی به روستا دعوت شدند تا احتمالاً اولین کالبدشکافی عمرشان را انجام بدهند. اول جنازۀ زردآلو را روی میز پینگپونگی با پایههایی از تنۀ درخت گذاشتند، بعد چاقوی قصابی به دست، دو طرف جنازه ایستادند. زردآلو درست همان حالتی را داشت که وسط تابستان موقع شنا توی رودخانه میدیدیاش، همانطورکه اهالی اغلب اوقات دیده بودندش: با صورت گلگون، سرشار از زندگی. کارآموزها که درست نمیدانستند چهکار باید بکنند شروع کردند به بریدن، و آنقدر این کار را ادامه دادند تا دیگر اصلاً معلوم نبود چی به چیست. سرآخر وقتی جنازه را به هفت تکۀ نامساوی تقسیم کردند، نتیجه گرفتند اول به زردآلو تجاوز شده بعد خفهاش کردهاند.
۵
سه افسر پلیسی که به روستا آمده بودند واقعاً کارشان را بلد بودند: زن جوان دامنپوش تمام برگهای دفترچۀ سی در چهل سانتیاش را سیاه کرده بود. یک روز، او و آن دو تای دیگر با کسی که به آقای وو یو شلیک کرده بود صحبت کردند. جوانکی بود بهاسم کانگکانگ. شب جشن دراگون بوت، بعد از اینکه قاضی بخش خبر داد قرار شده او آقای وو یو را اعدام کند، تصمیم گرفت دستی به سر و روی تفنگ دولولش بکشد، تفنگی که ارثیۀ خانوادگیشان بود و از دیوار اتاق مادرش آویزان شده بود. مادرش قبلاً زمانی فلج شده بود و آقای وو یو درمانش کرده بود. تازه از روی تخت بلند شده بود که پسرش وارد اتاق شد تا تفنگ را از روی دیوار بردارد. روی تفنگ غباری بهدرازنای سی سال یا بیشتر نشسته بود. زن پرسید: «میری شکار خرس وحشی؟» پسر اما بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند از اتاق بیرون رفت.
کانگکانگ با دقت و زحمت زیاد سه بار تفنگش را خوبِ خوب تمیز کرد، و بعد بُردش پیش آهنگر تا لولههایش را که سی درجه انحراف داشتند صاف کند. بعد تفنگ را پُر کرد، رفت تا کنار رودخانه، بز نری را نشانه گرفت، و شلیک کرد. روی شکم حیوان سوراخ سیاهی درست شد بهاندازۀ ران یک آدم. بعد از روی رضایت لبخند زد.
صبح روز بعد، وقتی من و کا پیره دزدکی میرفتیم تا اعدام آقای وو یو را تماشا کنیم، به زنی برخوردیم با پاهای سوسنی [۱] که تا جایی که آن پاهای کوچک اجازه میدادند تند میدوید. مثل این بود که یکی سوار چوبپا شده باشد و جستوخیز کند. یک ماه یا در همین حدود بعد از اعدام آقای وو یو، ما راز قتل را از دهان آن زن شنیدیم: آنشب شوهرش سردرد وحشتناکی گرفته بود. زن با خودش پول تقلبی [۲] برداشت و به جنگل زد تا پولها را توی آرامگاه خانوادگیشان بسوزاند. آنجا بود که دید کدخدا زردآلو را که تنها به خانه میرفت خفت کرده و به زمین چسبانده. زن بیست قدم بیشتر با آنها فاصله نداشت. زن گفت، شبی بس آرام بود و بوی خوش نیها سوار بر جریان ملایم باد از سمت رود میآمد. دم مات شیریرنگی روی جنگل نشسته بود و هالۀ قشنگی دور ماه را گرفته بود. زن گفت، از دیدن آن صحنه که کدخدا جامهها و زیرجامههای سفید زردآلو را از تنش میکند اشکش درآمده بود.
تا بیشتر از یک ماه بعدِ مرگ زردآلو، زن، با چشمان خالی و ابری، اسیر چنگال جنون بود، تا اینکه فهمید باید قبل از اینکه پاک دیوانه شود کاری کند. بنابراین صبحی که آن زن جوان، همین زنِ پاسوسنی، فریادکنان از اینسر تا آنسر روستا دویده بود فهمیده بود که دیگر نمیتواند حقیقت را سربسته پیش خودش نگه دارد. تصمیم گرفته بود بگوید آنشب چه اتفاقی افتاده. پس مثل زنی جنزده بهسمت میدان اعدام دوید.
وقتی باران ریزی شروع کرد به باریدن، تماشاچیها دیگر حوصلهشان سر رفته بود. کانگکانگ تفنگش را بهسمت آقای وو یو نشانه رفته بود و منتظر علامت قاضی بخش بود. قاضی دستش را بالا برده بود و یک پرچم سهگوش قرمز توی دستش داشت. بعد دستش را پایین انداخت و کانگکانگ ماشه را چکاند. تق! گلوله گیر کرد، جلوی پیرهن سفید کانگکانگ سیاه شد. کانگکانگ با عصبانیت تفی به زمین انداخت و دوباره تفنگ را پر کرد. ترس را توی چشمهای آقای وو یو میشد دید. تقلا کرد دهانش را باز کند، اما زبانش را یک ماه پیش بریده بودند. وقتی تفنگ دولول کانگکانگ برای آخرین بار غرید، صورتش مثل دیوانهها کج شده بود.
وقتی زن پاسوسنی لنگلنگان به میدان اعدام رسید، آقای وو یو روی زمین افتاده بود و سر تا پایش گِلی شده بود. تمام چیزی که مانده بود چند لکه خون و چند تار موی زبر بود. باران لطیفی هنوز میبارید و در آندورها عروسیِ مردِ خوشپوشی در لباس قرمز و سبز برپا بود که میرفت نوعروسش را با خود به خانه بیاورد. شیپورهایشان جار میزدند و صدای طبلهایشان بلند بود، و در ساحل آندست رودخانه از نظر محو شدند.
یادداشتهای مترجم فارسی
۱. در چین، تا همین صد سال پیش، پای دختربچهها را میبستند تا جلوی رشدشان را بگیرند. این کار باعث میشد صاحبان این پاها بهسختی امکان راه رفتن داشته باشند یا احتمالاً حرکتشان دردناک باشد، اما در عوض پاهایشان کوچک و باب طبع مردان بود.
۲. spirit money؛ چیزی شبیه به شمع در فرهنگ ما، که در آرامگاهها میسوزانیم یا وقتی میخواهیم نذر بکنیم.