______________________
متن این داستان را میتوانید در این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
_____________________
به یاد فلوبر
.
ما یک عدهایایم ــ یک عدۀ معدود ــ که دور قبرِ بیمقداری که همان یک ساعت قبل حفر شده جمع شدهایم تا جنازۀ آقای فردانش را خاک کنیم. خاکش کنیم، نه اینکه از خاک درش بیاوریم. حالا اگر خودش بود، میگفت «یک عدهای» غلط است، حشو دارد، زائده دارد ــ بگو عدهای، یا یک عده. از اینطور مکافاتها با آقای فردانش فراوان داشتیم. بند میکرد و ولکن نبود. بهقول آن شوخیِ خنک میرزایی، ولکُنش سوخته بود تعمیرات میخواست.
میشمرم، دقیقاً چهارده نفریم. یک کسی آمده که میگوید عموی فردانش است، ولی به نظر من که ده سالی از خودش جوانتر است. من که ندیدهامش. خواهرزادهاش هم هست که دیده بودم گاهی بهش سر میزند و یک کیلو نارنگی یا پیاز میخرد و یک ساعت نشده جیم میشود، فلنگ را میبندد: چه مینویسد این توکلزاده وقتی میخواهد مثلاً توی ترجمه قرتیبازی دربیاورد؟ باقی هم همه رفقای قدیمی فردانشیم، آنهایی که با او در فرانکلین بودند، بعد دوستان مرکز نشرش، انتشارات سحر و نیلوفر و مروارید و این تازگیها چند تا ناشر دولتی که فکر میکردند فردانش تحفهای است و کرده بودندش سرویراستار چند تا پروژه. که فردانش میشاشید توی همهشان و کار میکشید به شکایت و مرافعه، اما باز ناشر بعدی از راه میرسید و باهاش قرارداد میبست. فر هم که شاشبند نبود.
تا قبرکن خاکِ فردانش را با پشت بیل کمی سفت میکند، اول خواهرزاده بیخداحافظی میرود و بعد آن عمو میآید تشکر میکند و دعوت میکند برویم عصرانۀ جای ناهار بخوریم. ساعت از سه گذشته. ما یک نگاه به هم میکنیم و من توی دلم میگویم با این حاجعمو شام نمیشود خورد. ما هم تشکر میکنیم و خودمان با هم قرار میگذاریم برویم اغذیۀ ستاره تو کوچهپسکوچههای سی تیر بنشینیم به مارتیک بگوییم آنجا را برایمان قرق کند و کرکرهها را پایین بکشد تا میرزایی از توی کولهاش شیشۀ ودکا را دربیاورد و یک دل سیر بنوشیم و بخوریم و بخندیم و یاد خاطرههای بیمزۀ فردانش بکنیم.
همینطور هم میشود. مارتیک کرکره را میدهد پایین و همان دوسه تا میزش را به هم میچسباند و دالعدسِ داغ و خیارشور و زیتون و ماست چکیده و لیموترش میآورد. هرچی هم حسینی اصرار میکند، چیپس نمیآورد. میگوید توهین به مجلس است، گیرم آقای فر عاشق چیپس بوده بوده. بعد که میرزایی استکانها را پر میکند و میخواهیم بهسلامتیِ همگی بنوشیم، توکلزاده میگوید صبر کنید، ما که سیزده نفریم. من میگویم خب به درک، باشیم. میگوید سیزده نحسی دارد. باید یکی دیگر را پیدا کنیم بیاوریم سر سفره. من که میگویم این وسواسهای مریضت را بریز دور، اما توکلزاده میگوید من که لب نمیزنم. تازه حسینی هم پشتش درمیآید میگوید شگون ندارد. من میگویم فردانش کجای زندگیاش شگون داشت مجلس ترحیمش داشته باشد ــ کسی گوش نمیکند. میگویم به کی زنگ بزنم بیاید. یکی میگوید به مرشد زنگ بزن، یکی میگوید مرشد به خون فر تشنه بود. یکی میگوید به اللهیاری زنگ بزن، من میگویم ودکایِ مجلس او را که پارسال خوردیم و همانجا بود که طبق معمول فردانش بالا آورد و همانجا بود که باز مرتضایی گفت فردانش دارد همۀ کلمههایی را که در عمرش ویرایش کرده برای بار دوهزارم بالا میآورد. میگویم به خانم ایپکچی زنگ بزنیم ــ که کسی خانم ایپکچی نمیشناسد. عصبانی به مارتیک میگویم کرکره را بدهد بالا بروم از سر کوچه یکی را بیاورم بشویم چهارده تا. کتم را میپوشم و یواشکی استکان خودم را میخورم و پشتبندش استکان میرزایی را هم بالا میاندازم که هردو میسوزانند و درجا داغ میشوم. میآیم توی کوچه و میبینم چه برفی. اگر همینطور بیاید، یکساعته مینشیند و دیگر نمیشود قدم از قدم برداشت. برمیگردم تو و استکان توکلزاده را هم جلوی چشمش خالی میکنم توی دلم و یک مشت خیارشور کلفت برمیدارم و میزنم به دل برف. دارند پشت سرم بدوبیراه میگویند.
عجب برفی از شب میبارد. به آدمهایی مثل فر بگویی عجب برفی، فکر میکنند یعنی عجب برف زیادی، الآن است که روی زمین بشود یک متر، دو متر، سه متر. اما این برفی که دارد میبارد هر دانهاش یک جوری است، یکی درشت است، یک ریز، اندازۀ عدس. آن دانههای درشت را انگار کسی از آسمان همینطور جلویشان یک ذرهبین گرفته که تا برسند زمین درشت بمانند. بعد که دانه نشست روی زمین، ذرهبین تند میرود به هوا تا دانۀ بعدی را مشایعت کند.
سر کوچه، تقاطع سی تیر، یک نفر گوشۀ دیوار نشسته و توی پاتیلش آتش روشن کرده. میروم سراغش.
ــ عموجون بیکاری بیای یه سر تا یه مجلس ترحیم بریم؟
ریشش آنقدر نزدیک آتش است که گمانم نصفش سوخته.
ــ من خودم الآن تو مجلس ترحیمم.
ــ عمو گرم میشی ها، همهچی هست، راضیت میکنیم.
ــ عرض کردم که. به اون سربازه بگو، جلو نردهها وایستاده.
میروم طرف سربازه. تا میآیم دهن وا کنم میبینم بیسیم دارد با تشکیلات. سرهنگ کمتر نیست. کج میکنم بروم سمت جمهوری.
شیشۀ کلهپزیِ نرسیده به جمهوری بخار گرفته. میروم تو. یکی دارد نان و چند جفت چشم را توی آب کلهپاچه ترید میکند. عق میزنم میآیم بیرون. میروم بالاتر. جلوی یک قهوهفروشی میایستم ببینم توی مغازه کسی پیدا میشود. روی شیشه با خط ارمنی یک چیزهایی نوشته. فردانش زنده بود ترجمه میکرد. قهوهچی دارد قهوه آسیا میکند. تا در را باز میکنم، بالای سرم چیزی دلنگ صدا میکند.
ــ مسیو، ما جمع شدهیم به یاد رفیقِ مرحوممون یه پیکی بزنیم دو تا کوچه پایینتر. میای با ما باشی؟
قهوهچی با سبیل تابهتایش ور میرود و من را یک طوری نگاه میکند.
ــ صافا باشَد.
ــ صافا باشَد چیه مسیو؟ میای یا نه؟
ــ نه آقا، من آسیابهام مانده، نَمیرسم. آمّا الکلجات خواستی هست.
ــ چی داری؟
دست میکند از زیر پیشخوان یک شیشۀ نیملیتری درمیآورد.
ــ این هم قسمت شما بود.
شیشه را برمیدارم و دوسه جرعۀ بزرگ میخورم. بعد شیشه را میکنم توی جیبِ کتم. تند یک کاسه شکلات تعارف میکند، برنمیدارم. اینیکی بدتر میسوزاند.
ــ سالامتی باشَد.
ــ دمِ شما گرم.
میآیم بیرون. دانههای برف یک جا بیشتر میبارند یک جا کمتر. دانههای درشت ریز میشوند دانههای ریز درشت. ذرهبینها همه سوختهاند و تعمیرات میخواهند. تا جمهوری کسی را نمیبینم، جز دختری زیر چتر که تا بگویم بیاید بشویم چهارده تا، تندتند رد شده و قاطی برف شده. سرِ سی تیر یک نفر ایستاده و دارد سیگار میکشد. دانههای برف هنوز سیگارش را خاموش نکردهاند. دانشجوست یا لااقل سالها پیش دانشجو بوده.
ــ آقا ما یک دوستی داشتیم که پریروز فوت کرد. امشب دور هم جمع شدهیم بهیادش لبی تر کنیم. شما میاید در خدمتتون باشیم؟
محل سگ نمیگذارد. طوری نگاه میکند انگار گدا باشم. لعنت به تو فردانش که دارم اینهمه خفت میکشم. راه میافتم بروم سمت چهارراه استانبول. چه گرم است. کتم را میکنم. دانههای برف را هم از توی چشمم درمیآورم. لبهشان تیز است چشم را ناسور میکنند. باز جرعهای میزنم و گوشِ راستم داغ میشود.
سر کوچهای یک عدۀ زیادی جمع شدهاند دارند یک گوی بلوری را برای هم پرت میکنند. من هم میروم قاطیشان. گوی را برای من پرت میکنند. یک نفر آن وسط تقلا میکند گوی را از دستم بقاپد، ولی من سریع پرتش میکنم برای یکی که آنطرف ایستاده. همهشان انگار شکل هماند، با ریش تا زیر تخم چشم و دندانهای زرد. گمانم اگر یکیشان را دعوت کنم، همهشان بلند میشوند میآیند. که جا نیست. ولشان میکنم میروم. یک قلپ از شیشه میخورم که باز میسوزاند. یک سربازی جلوی سفارت توی آلونکش خف کرده. یک لایه برف نشسته روی سقف آلونک. میروم آنور و شیشه را درمیآورم و بهش یک قلپ تعارف میکنم. میگویم آب حیوان است. تندی شیشه را از دستم میگیرد و یک قلپ میخورد و شیشه را پس میدهد و میگوید: «آقا برو، اینجا دوربین داره.» میگویم: «مرحمتتون کم نشه.»
چه تشنهام. نرسیده به چهارراه، از روی سکویی یک مشت برف برمیدارم میخورم. دانههای تیز گلویم را زخمی میکنند. جلوی پاساژ کویتیها چند نفر دارند برفبازی میکنند. توی جمهوری ترافیک شده و ماشینها هی برای برفها بوق میزنند. بوی تند قهوه میآید. به کدامشان بگویم بیاید برویم عرق فر را بخوریم؟ یک یارویی با شکم درشت ایستاده جلوی پاساژ دارد توی موبایلش عربده میزند. میروم بیخ کاپشنش را میگیرم و تا میخواهم یک چیزی بگویم محکم میزند توی گوشم و من همینطور چرخ میخورم و چرخ میخورم، ولی زمین نمیافتم. فقط نزدیک خیابان یک کسی دستی به شانهام میزند و من سیخ میایستم و دیگر تلوتلو نمیخورم و بعد راست میروم طرف لالهزار. سیلیاش هیچ درد نداشت. جایش هم نمیسوزد. یک چکه عرق میریزم کف دستم و میمالم به جای سیلی. چند دانه برف میچسبد به صورتم. فر عاشق کرۀ جغرافیایی بود. یک کره داشت و فکر میکرد جواب همۀ سؤالهای عالم را تویش نوشتهاند. آقا رود گنگ به کدام دریا میریزد؟ همسایگان مغولستان کداماند؟ پایتخت زئیر کجاست؟ حتی کازابلانکا در چه سالی ساخته شد؟ یا نویسندۀ تریسترام شندی کیست؟ یک نگاه به کرۀ جادوییاش میانداخت و درجا جواب میداد. یک مدتی هم جدول طراحی میکرد. با یک مجلۀ فکسنیِ جدول قرارداد بسته بود ماهی ده تا جدول کلمات متقاطع با کلیدشان تحویل بدهد. آمد نوآوری کند و سؤالهای عجیبوغریب طرح کرد: چه باشد آنچه خوانندش تفکر؟ وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدامست؟ مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟ که عذرش را خواستند. همۀ اطلاعاتش تا سر فروپاشی دیوار برلین بود. بعدش دیگر بهکل تعطیل شد. یعنی حافظهاش مضمحل شد، با تعمیرات هم درستشدنی نبود. توی جلسههای تحریریۀ انتشارات بهقول توکلزاده طامات میبافت. قبلش هم طامات میبافت، ولی منسجم میبافت. این آخریها منسجم هم نبود. کتاب میگرفت غلطهاش را درست کند، درستهاش را هم غلط میکرد تحویل ناشر میداد. تازه بهش پول هم میدادند. آقای وزیر فرهنگ و ارشاد هم یک بار رفت عیادتش با یک تاج گل اندازۀ خود فر و یک لوح تقدیر بهش داد و بابت یک عمر تلاش مجاهدانهاش در راه اعتلای فرهنگ ایرانزمین ازش تقدیر به عمل آورد. یک گروه هم از تلویزیون آمدند و فیلمش را پر کردند که از کانال یک پخش شد. تازه انجمن جدولبازان ایران هم مجسمۀ کلۀ فر را ساخت و طی مراسمی در انبار یکی از مجلههای جدول بهش تقدیم کرد. فقط اینکه مجسمه سبیل نداشت که خیلی به فر برخورد. گفتند شرمندهایم، گچمان تمام شده بود به سبیل نرسیدیم. گفتند بهجایش عکستان را گوشۀ جلد شمارۀ بعدی یکی از آن مجلهها چاپ میکنیم. که یادم نمیآید چاپ کردند یا نه. بعد از طرف انجمن ویراستاران آمدند سراغش و گفتند میخواهیم برایتان مراسم بزرگداشت بگیریم با حضور اعاظم فرهنگ ایران و آقایان مدیر و مسئول و فرماندار و تشکیلات. البته که فقط رئیس شورایاری محله آمد و آن هم فکر میکرد فر مرده و بعد که وسط سخنرانیاش بهش گفتند آقا فردانش زندهاند دیگر نتوانست طاماتش را خوب ببافد.
کاش یک کفش درستوحسابی پوشیده بودم. حالا برف تا زیر مچم میرسد. پاهایم خیسِ خیساند. هوا خیلی گرمتر شده. یک دگمۀ پیرهنم را باز میکنم برفها بروند توی یقهام. دیگر سعدی را هم رد کردهام. آخرین قلپ شیشه را میخورم و شیشۀ خالی را از برف پر میکنم وقتی تشنهام شد بخورم. سرم یک طوری باد میکند و تند بادش خالی میشود و باز باد میکند. ها! طرف ظهیرالاسلام یک دوستی دارم که شاید با من بیاید برویم بشویم چهارده نفر. ظهیرالاسلام، کوچۀ اول نه، دوم نه، سوم، بعد کوچۀ عندالیبالسادات، پلاک ۳۲. توی ظهیرالاسلام یک ماشینی تند از کنارم رد میشود و آب توی چالهای را میپاشد به تنم و قدری خنک میشوم. اینجا تاریکِ تاریک است. فقط شبح برف اینجا و آنجا پیداست.
میپیچم توی کوچهای ــ چه آشناست ــ و میایستم جلوی خانۀ زهواردرفتهای که یک پنجرهاش روشن است. زنگ چهارم را میزنم. کسی جواب نمیدهد. باز زنگ میزنم. یکی گوشی را برمیدارد، ولی فقط صدای وز وز وز میآید. داد میزنم: «حاضر شو بریم یه جایی دورهمی داریم.» باز صدای وزوز میآید. باز داد میزنم: «حاضر شو بیا پایین زود!» انگار گوشی را میگذارد سر جایش. سهچهار دقیقۀ بعد میآید دم در. بهش میگویم: «چرا صدات درنمیاومد؟» میگوید: «افاف سوخته، تعمیرات میخواد.» لباس بیرون پوشیده، ولی دمپایی پاش است.
ــ جناب فردانش یه کفش درستحسابی بپوش میخوایم بریم پیش رفقا.
اخمهاش میرود تو هم.
ــ باز تو گفتی فردانش؟ فرّدانش آقا، فرّدانش. کجا جمع شدهید؟
.
تحریر اول: مرداد ۱۳۹۸