متن این داستان را میتوانید این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
یادداشت روایت کاغذ | پدرام حقدوست متولد مرداد ۱۳۷۵ است و دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی. پیشتر چند داستان کوتاه از او در وبسایت نبشت منتشر شده است.
***
همسایۀ دیواربهدیوارِ آقای دال اطمینان دارد که دقیقاً رأس ساعت هشت و ده دقیقۀ صبح صدای اَخوتفِ او را شنیده. خانم همسایه خاطرش هست که مجبور شده صدای تلویزیون را بیشتر کند، چون دال خوشخوشک آواز میخوانده و بشکن میزده. خانم همسایه میگوید: «بعد از اینکه با مشت به دیوار کوبیدم، لجش گرفت. مردکِ الدنگ مخصوصاً تحریرها را با صدای زیرتری میخواند.» کینۀ همسایهها از دال البته به همین یکی ختم نمیشود. جوانک دانشجوی واحد روبهرو هم ادعا دارد که دال چند باری خواسته بهبهانۀ بَنگ دستمالیش کند. توضیح سربستۀ اینکه پوست سفیدِ جوانک انگیزۀ اصلی دال بوده اما مسئله ابداً زیرشکمی نیست پیچیدهتر از حد تصور بود.
بعد از آواز، نوبتِ اصلاح صورت بوده. این را پرستاری که از بیمارستان برای دال مورفین میآورده از بریدگی تازه و کوچک کنار گونه متوجه شده و با همان دستخط مضطربش نوشته که اگر ماجرای دزدی به بیمارستان درز نکند، حاضر است شهادت بدهد چند بار از دال اسکناس خونی گرفته. البته هیچکس خوش ندارد کار به دادگاه بکشد؛ تمام کارفرمایان آقای دال از خانوادههای آبرومند و سرشناس شهر محسوب میشوند.
سوای این بیاحتیاطیها، تمام کارفرمایان متفقالقولاند که دال در کار خود بینظیر بوده و باز همگی همنظرند که میزان زیادی از این محبوبیت سهم وفاداری او به شیوههای سنتی و فراموششدۀ این هنر است. اگر بگوییم دال آخرین کسی است که میتواند بتهجقه و شمسه را طوری نقش کند که پوست وَر نیاید یا تنها استادکاری است که پیش از شروع کار نماز میت میخواند، اغراق نکردهایم. برای مشتریهای ناخواستهاش هم همینقدر مایه میگذاشته؟ معلوم نیست. خانم ملکوت، از کارفرمایان قدیمی، ادعا میکند صبح همانروزی که دال غیبش زده با او در تماس بوده. ملکوت، که نخستین بار بنا به وصیتنامۀ پدرش به آقای دال مراجعه کرده بود، پس از سی سال و اینبار بهخاطر همسرش سراغ دال را گرفته. خانم ملکوت میگوید: «صبح نشده بود که تمام کرد. ساعت دقیقش خاطرم نیست، اما صدای شهر تماموکمال درنیامده بود. وصیت کرده بود قلمدان بشود. کمتر کسی از علاقۀ همسرم به خطاطی بیخبر بود، بهخصوص شکستهنستعلیق و چلیپانویسی. باید از شما خواهش کنم هرکجا که حاشیه رفتم یادآوری کنید. رفتگان حسودند، خاطراتشان هم مجال صحبت با زندهها را از آدم میگیرد. صدای دال گرفته بود. گمان نمیکردم به جا بیاورد. گفت: “امیدوارم سرکار خانم تنها برای احوالپرسی تماس گرفته باشند.” گفتم: “دورادور جویای احوال شریفتان هستم.” ماجرای وصیتنامه و قلمدان را که تعریف کردم، بعد از عرض تسلیت و آرزوی صبر گفت که بازنشسته شده و متأسف است. همین.»
سابقه نداشته که خانم ملکوت جویای احوالِ شریفِ دال بشود. شبهایی که زیاد مینوشد، بعد از جستوجویی طولانی و بیهوده برای فندکش، دال را «جلادِ جلمبرِ جاکش» خطاب میکند. بعد منتظر میماند تا یکی از مهمانها (معمولاً کسی که اولین حضورش در این نمایش را تجربه میکند) به قریحۀ او بخندد. اینجاست که نمایش واقعی شروع میشود؛ گیلاسش را میشکند، فندک را مثل شعبدهبازها ظاهر میکند و با صدایی که بهوضوح خشِ مستی دارد شروع میکند به روایت خاطرۀ اولین و آخرین دیدارش با دال. خانم ملکوت در پس این خاطره دختری را میبیند که موهایش سیاهِ سیاه است و مرگ برایش اتفاق تازهای است. خودش را میبیند که انگار به کفپوشهای چوبی راهرو زنجیر شده و سایۀ دستهایش روی دیوار شبیه شعلۀ قدکشیده و لرزان شمع است. همیشه اینجاست که بعد از یکیدو سرفۀ کوتاه شروع میکند و هر دفعه هم جزئیات کوچکی را تغییر میدهد:
«سال اول موشکباران تهران بود. البته تا خود ۶۷ که جنگ تمام شد، این اطراف آرام مانده بود. سهم ما همین بود که بعد از هر نوبت خاموشی بشنویم فلانجا را زدند یا بهمانجا موشک عمل نکرد. گفتم که اینجا خبری نشد، اما ترس کار خودش را کرد. همسایهها که هیچ، حتی سرایدار خانه هم ول کرد و رفت. اسمش آقاخان بود. پدر صدایش میزد آقاخانِ درویش. یک روز بدون خداحافظی رفت و دیگر پیدایش نشد. یادداشت گذاشته بود که: “دنیا دارد تمام میشود آقا. میروم تمام شدنش را از نزدیک ببینم.” بعد از رفتنش، پدر از پا افتاد. بدجور به آقاخان خو گرفته بود. تمام خانها و اربابها یک رگِ عرفان آخرعمری دارند که پیش از مرگشان بالأخره ورم میکند. آقاخان همین رگ را جنباند. شبها صندلی میگذاشتند توی ایوان و تا خودِ صبح صدایشان میآمد که از دونومادون و سلیمان دارائی و احمد حواری حرف میزدند. داستان غیب شدنش را هم هیچوقت باور نکردم. همهجا میدیدمش؛ در قدم زدنهای طولانی پدر، در نگاه خالی و سکوت همیشگیاش. باور میکنید که دیگر حرف نمیزد؟ جواب دخترش را نمیداد. جواب تلفن را نمیداد. خودش را در اتاق حبس میکرد و لب به غذا نمیزد. نسخه پیچیدنها شروع شد.
ـــ اضطراب موشکباران است. یک مدت بروید شمال.
ـــ گلویش پیش رقاصی که شب یلدا آورده بودم گیر کرده. چند ساعتی نباش خودم ترتیب کار را میدهم.
ـــ تریاک خوبی از کرمان رسیده. قدیمها که خاطرم هست بدشان نمیآمد، نظرشان را بپرس.
«حق داشتند خوشبین باشند. نمیتوانستم همهچیز را تعریف کنم. نمیشد از شبهایی گفت که خان بزرگ لختوعور دور خودش میچرخید و اثاثیه را خردوخاکشیر میکرد. گفتنش چه سودی داشت وقتی کسی باور نمیکرد و باور دیگران به چه کارم میآمد وقتی خودم باورم نمیشد؟
«انگار بیهیچ حرفی توافق کردیم روزها را قسمت کنیم. خانه صبح تا عصر برای من بود و، بعد از تاریکی، حکومتنظامیِ او شروع میشد. اتاق من ــ همین اتاق انتهای راهرو که حتی راضی نیستم گوشتتلخترین مهمان هم شبش را آنجا بگذراند ــ تبدیل شد به انبار. هرچیزی را که به ذهنم خطرناک آمد پنهان کردم. چاقوها، تابلوهای آینهکاری، قرصها، حتی کبریت و فندک. فایده نداشت. نمیتوانستم آرام بگیرم. تصورش میکردم که رگ دستش را با دندان شکافته و نفسهای آخر را میکشد. سی سال جوانتر بودم و خب… هیچ فکرش را نمیکردم که مرد مهربان روزهای کودکی ممکن است قصد جانم را بکند. شاید هم بو برده بودم، اما نمیخواستم از نقش جدیدم دل بکنم، نقشِ دخترِ فداکار، پرستار دست از جان شسته، شمعی که چکهچکه آب میشود.
«تقصیر کسی هم نبود. همه یا خواهر شهید بودند یا مادر شهید. انتهای خوشبختی همین بود که همسر شهید باشی. حالا به اینها خواهران امدادگر جبهه را هم که اضافه کنید، متوجه میشوید دست من چقدر خالی مانده بود. نیاز فوری داشتم به فداکاری و به پای کسی سوختن. خودم را تصور میکردم که با ظاهری موقر ایستادهام در قاب تلویزیون، گزارشگر خواهر صدایم میکند و، با مکثی کوتاه بین هر کلمه، به میلیونها خواهر دیگرش میگوید که برای پیدا کردن الگو لازم نیست جای دوری بروند و چقدر خوب است که من پیش پدر دیوانهام ماندهام. پدر هم در جواب تمام سؤالها سکوت میکند و پشت سر ما مثل باستانیکارها چرخ میزند. شاید هم چارهای جز ماندن نداشتم. شنیده بودم که، بعد از صدای آژیر و پشتبندش شلیک ضدهوایی، پرستارهای امینآباد جمع میشوند توی اتاقک استراحت و در را روی خودشان قفل میکنند. بعد از حملۀ دوم یا سوم بوده که توافق میکنند این بهترین کار است. شاید هم توافقی در کار نبوده. فقط اخلاق حرفهای اجازه نمیداده فکری را که تکتکشان در سر داشتند به زبان بیاورند. بالأخره یک نفر، احتمالاً کسی که تا بازنشستگی فاصلهای نداشته، پیشقدم میشود تا بین پرستارها و بیماران یا بهتر بگویم بین عاقلها و دیوانهها چند دیوار سیمانی امن و یک قفل بزرگ آهنی فاصله بیفتد. قبول ندارید که آنها هم مجبور به ماندن بودند؟ حاضرم قسم بخورم پای هر کاج امینآباد استخوانهای یکی از همین بیچارهها چال است که جنونشان از وحشت صدای انفجار اوج میگرفت و همدیگر را تکهپاره میکردند. حالا سر تکان میدهید و چشم درشت میکنید یعنی که: “اگر ما بودیم، قفل نمیزدیم. اگر ما بودیم، چال نمیکردیم.” مشکلی نیست. امشب که هرکدام ته یک بطری را بالا آوردهاید آروغ انساندوستی زدن مجاز است، اما فردا که از سرتان پرید، یادتان بیفتد این اطوارها برای شما نیست. همین شکستگی ابرو که تا خودتان را به ندیدنش بزنید هزار رقم زِر مفت و تعریف مهمل تحویلم میدهید آخرین اثری است که خان بزرگ از خود به جا گذاشت. همین اول گفتم که باز مثل مرغِ مرده گردن به چپ و راست شل نکنید. گفتم که اینجا امن مانده بود. صدا را میشنیدیم که: “توجه! توجه! صدایی که هماکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز یا خطر است.” اما حتی یک آجر هم از سر ساختمانهای اطراف کم نشده بود. نشسته بودم و تصویر مات پشت پنجره را نگاه میکردم. برف میبارید و کاجهای باغ کوتاهتر از همیشه نشان میدادند. رادیو را، با اینکه حتی نمیدانستم روی کدام موج است، روشن گذاشتم. بعدها، تا به امروز، برای فرار از سکوت همینکار را کردهام. برای فرار از سکوت و البته شنیدن دوبارۀ صدایی که هنوز نمیدانم مدیونش باشم یا نفرینش کنم ــ صدای آقاخان. صدای آقاخانِ درویش که انگار پشت دست گویندۀ رادیو نشسته بود و داشت برای تمام شدن دنیا مویه میکرد. خودم را رساندم به دستگاه و گوشم را چسباندم به بلندگوی سردش، اما صدا گم شده بود. زبانبسته را طوری تکان میدادم انگار که باید به چیزی اقرار کند و او هم قسم خورده زبان باز نکند. همانوقت بود که حس کردم جرقهای زده شد. چیزی شبیه نورِ انتهای تونل لحظهبهلحظه گستردهتر میشد و چشم را میزد. بعد انگار خانه مثل سگِ گیج دور خودش چرخید و خردهشیشه باریدن گرفت. فکر کردم قرار است اینطور بمیرم، مثل حشرهای ناتوان که میان دمندههای آکاردئون له میشود و جیغ مرگش میان صدای ساز گم میشود. اما دنیا دلسوزتر از این بود که پیرمرد را در خانۀ دراندشت اربابی به حال خودش رها کند. دوست داشتم فریاد بزنم، شاید هم زدم، اما گوشهایم نمیشنید. پاهایم بیحس بودند، اما به هر زحمت که میشد خودم را از اتاق انداختم بیرون. اول گمان کردم روح است، همانقدر رنگپریده و باریک. انگار میشد مثل فیلمها دست را از میان رگوپی تنش عبور داد. چشمهای یکتختهخون و لبهای چاکخوردهاش که مثل دهان ماهیقرمز تندتند باز و بسته میشد به کنار، همان قیچی باغبانی که دستش گرفته بود متقاعدم کرد دنیا زباننفهمتر از آن است که بگذارد پیرمرد و دخترش کنار هم به زندگی ادامه دهند. بعدها برای هرکس تعریف کردم گفتم: “درست مثل راز بقا.” آنطور که یکهو هجوم آورد و با سر به تخت سینهام زد انگار جانور درندهای باشد که تمام زمستان را در تعقیب شکارش گذرانده و حالا یا باید بدرد یا که از گرسنگی هلاک شود. همانوقت که وزنش را انداخته بود روی من و گلویم را فشار میداد بیهوش شدم. یا حداقل دال اینطور حدس میزد.
«وقتی جنازه را دید گفت: “از بخت بلند شماست که مرحوم کار با ابزار را فراموش کرده بود، مثل انسانهای اولیه.” شوخطبعیاش آزاردهنده بود، اما خندیدم. یادم هست که مثل دیوانهها قهقهه زدم، آنهم درست وقتیکه تیغۀ قیچی را از گلوی پدر بیرون میکشید. دال میگفت ضربۀ اولش خطا رفته، بعد تعادلش را از دست داده و روی قیچی فرود آمده، تمام. کتش را روی دوشم انداخت و گفت: “از اینجا به بعدش با من. باور بفرمایید منظرۀ خوشایندی نیست.” حق داشت. پدر وصیت کرده بود با پوست تنش “اطلس ملکوت” را جلد کنند ــ نقشۀ زمینهای اربابی که بهقول خودش “یک مشت کونپتیِ آسمانجُل” بهزور غصبشان کرده بودند. کارِ کونپتیها خوب پیش رفته بود و دال نگران بود که پوست مرحوم کفاف قطع سلطانی و قطر سهانگشتی اطلس را ندهد. تنها نگرانیش همین بود. وقتی پشت تلفن جیغ میزدم که همینالآن باید خودش را برساند یا حتی وقتی با ابروی شکافته و لباس غرقهبهخون در را برایش باز کردم، هیچ نگران به نظر نمیرسید. تعجب هم نکرد. فقط وقتی پرسیدم: “راستی نمیدانید موشک به کدام خانه خورده؟” سر بزرگش را چرخاند، گره پیشبند چرمش را رها کرد و گفت: “کدام موشک خانم؟” «لابد وقتی شروع کرده به ورانداز کردن نعش و مثل دلاکهای حمام دست کشیده به هر گوشه، پیش خودش گفته: “طفلک از همنشینی با پیرمرد دیوانه شده.” بعد که اولین بُرش را در امتداد سرشانهها زده، تازه چشمش به اثاث تلمبارشده توی اتاق افتاده. صدای هنوهنش را از راهرو شنیدم. میدانستم کار یک طرف را تمام کرده و حالا دارد نعش را برمیگرداند. سرفۀ خشکی میکند، عجیب است که هنوز توجهش به پنجرۀ شکسته جلب نشده. سینه و بازوها را لخت کرده، با ظرافت زخم قیچی را دور میزند و خون گرم و تازهجوشیده را با ملافۀ سفید روی تخت پاک میکند. همینجاست که صدای فریاد میشنوم. فریاد که نه… زوزه… ضجه… معادلش توی هیچ لغتنامهای نیست. دستم میرود طرف دستگیرۀ در، اما سنگ میشوم. به خودم اطمینان میدهم که پدر پیش از اینکه دال به جانش بیفتد تمام کرده. حالا بعد از سی سال برای هرکس که تعریف میکنم میگوید لابد گوشهایت اشتباه شنیده. اما چشمها چی؟ چشمهای دال که وقتی بیرون آمد از هیجان دیوانهواری میدرخشید و آن سرمای استخوانسوز، انگار که دیواری نبود و سقف نبود و هرچه بود تکهای گوشت مچاله روی دوش کسی بود که میبردش تا پای کاج سفید توی حیاط چال کند.»