یادداشت مترجم | جاشوا فریس، نویسندۀ امریکایی، متولد ۱۹۷۴در نیویورک است. در دانشگاه آیوا فلسفه و ادبیات انگلیسی خوانده و با چاپ داستان «خانم بلو» در سال ۱۹۹۹در مجلۀ آیوا ریویو بهشکل رسمی پیشۀ نویسندگی را آغاز کرده است. تاکنون سه رمان «آنگاه به پایان رسیدیم»، «بینام» و «بیداری دوباره در ساعت مناسب» و مجموعهداستان کوتاه «مهمانی شام» را درآورده و داستانهای کوتاه بسیاری نیز در مجلات مختلف از جمله «نیویورکر» منتشر کرده است. فریس نثر پیچیدهای دارد و با طنزی نسبتاً تلخ زندگی در امریکای معاصر را به تصویر میکشد. داستان «پاهای خوب» در دوم ژوئن ۲۰۱۴در مجلۀ نیویورکر و در پروندهای بهنام «دلدار قدیمی» منتشر شد.
______________________
متن این داستان را میتوانید در این فایل پیدیاف هم بخوانید
______________________
اولین بار دلدار قدیمیام را در راهروی خوابگاهی در آیووا سیتی دیدم. چندان به دلم ننشست، اما شک نداشتم او قبل از این مردی به این خوشبر و رویی ندیده. همانسالی بود که دود سیگارِ دستپیچ و سرگیجهای خفیف همیشه در هوا موج میزد. من سرم حسابی باد داشت و به چیزهایی که نمیدانستم اهمیتی نمیدادم. او با آقای فیلسوف بود، مردی که در حرف طرفدار پروپاقرص عشق آزاد[1] بود و در عمل دیدار او با مردهای دیگر را قدغن کرده بود. آن اتفاقی که یک بار افتاد، پشت میز بیلیارد در زیرزمین خانۀ دلدارم، برای هیچکداممان معنای خاصی نداشت. چند وقت بعد، دلدار قدیمیام زودتر از موعد معمول فارغالتحصیل شد و رفت. شایعات خبر از دوستپسر و زندگی جدیدش در ایرلند میدادند. دلم برایش تنگ نشد. آنروزها حسابی در گیرودارِ حضور کجدار و مریزِ سیزیف[2] بودم که بهتناوب مرا از تپهای بلوند و زیبا بالا میکشید و به پایین هل میداد.
چند سال بعد در شیکاگو به هم برخوردیم. بهکل آدم دیگری شده بود. علاقهاش به فلسفۀ قرون وسطی جایش را داده بود به ویسکی اسکاچ با یخ. پولوپلۀ چندانی در بساط نداشتیم، نوشیدنی را در بارِ یک هتل بالا رفتیم و مرغ سوخاری را در حومۀ شهر خوردیم. آنروزها با آقای نویسنده بود، اما هنوز همان شلوارهای عجیبوغریب را میپوشید. مختصرکاری جلوی تلویزیون کردیم. آقای نویسنده رفت. چه نامۀ زهرآلودی هم نوشت! در کنسرت تام وِیتس با او اوقاتتلخی کردم و بدوبیراه گفتم، تا مدتی بینمان شکراب بود.
یک شب فهمیدم که دوستش دارم، اما مشروط. میخواستم دوباره شعلۀ عشقمان جان بگیرد. از پسش برمیآمد؟ قلبم یک کلیسای جامع بود. آیا از من انتظار داشت تکتک کلیدها را به او بسپارم؟ تازه باید آن شلوارها را هم بیخیال میشد. در واقع دنبال کسی بودم که درست مثل او باشد و بهکل با او فرق کند. همچنان با مردهای دیگر میخوابید و این حسابی تحریکم میکرد. شام را در بالکنی در اندرسونویل زیر نور شمع خوردیم و دوشنبهها برای خانوادهای سودانی کلاس خصوصی برگزار کردیم. مایتی بلو کینگز[3] در [کافهبارِ] گرین میل بلوز مینواخت.
بعد، دلدار قدیمیام به کمبریج در ماساچوست رفت. بهکل آدم تازهای شد. شبهایش را به خوردن غذای هندی و خواندن حقوق با نجیبزادگانی میگذراند که اسمهایی داشتند شبیه تِرنر بوفُرد دِ سال جکسون چهارم[4]. باورم نمیشد او همان آدم باشد، تا وقتی در یکی از ملاقاتهای آخر هفتهمان پیژامهبهپا پنکیک درست کرد و همان پاهای خوب را در تخت حس کردم. هنوز تقدیرمان فاصله بود و دلدار قدیمیام به آغوش مردان دیگر بازگشت و من هم رفتم سراغ زنی که هروئین را گذاشته بود کنار و با آهنگهای اِتا جِیمز در اُرَنج کانتی کالیفرنیا با خودش میرقصید.
خاطرم نیست دقیقاً چطور دوباره بینمان صلح شد. فقط میدانم مشتهایی که در ساحل ناپل بر شن و ماسه فرود آمد به این ماجرا کمک کرد. بعد نوبت نامهها بود و…، جشنهای عروسی دیگران. عاشقانههای کمدی.
با یک ماشین کرایهای شرکت پِنسک رفتیم به بروکلین و در خاموشی ناشی از قطع برق باروبندیلمان را باز کردیم. دلدار قدیمیام کتدامنبهتن روزهایش را در فدرال پلازا میگذراند و ناهار مرغابی پِکَنی میخورد و سرک میکشید اینور و آنور. من همان آدم همیشگی بودم: روی پلههای اضطراری با صدای بلند سال بِلو میخواندم و از پرسههای شبانه تا خروسخوان در محلهمان، کَرول گاردنز، حظ وافری میبردم. او آنسال عید شکرگزاری برای دو تایمان اندازۀ هشت نفر غذا درست کرد.
بعدش، مدتی هرکدام رفتیم سراغ زندگی خودمان و با آدمهایی کاملاً متفاوت ازدواج کردیم. چطور این اتفاق افتاد؟ یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و خودمان را به هم معرفی کردیم. خدای من! خودمان بودیم، با این تفاوت که دیگر از جوانیمان خبری نبود. یک جای کار میلنگید، پشت تلفن با هم بهتر بودیم و، فارغ از اینکه واقعاً دلمان میخواست یا نه، هنوز سالی یک بار با هم میخوابیدیم.
از هم پرسیدیم نظرت راجع به تنیس چیست، یک دست تنیس بازی کنیم؟ ازدواج چی، خانواده تشکیل بدهیم؟
با کمک بانک خانه خریدیم. سمپاشها خانه را از موش خالی کردند. دلدار قدیمیام باردار شد. پسر بود. یک شب که در تخت دراز کشیده بودیم و دستم بر شکمش بود، گفت: «میدونی چی برام عجیبه؟ من دارم تو شکمم یه آلتْ بزرگ میکنم.» جای بحث نبود. بچه را از بیمارستان آوردیم خانه و غبار آرامآرام نشست روی راکتهای تنیس.
حالا دیگر دلدار قدیمیام یک مادر بود. چه قداستی! هیچچیز او را برای این شرایط آماده نکرده بود: نه شبزندهداریهایش با خواندن حقوق و نه سالها اوقاتتلخیهای شوهرش. اما همهچیز را بهشکل غریزی میدانست. با وجود اینکه هنوز از زنهایی که در بار برلین سیگار میکشیدند بدم نمیآمد، او را پذیرفته بودم. اما هنوز یک بخش از ذهنم میخواست در تصادف با یک درخت بمیرم. هفت سال در آن خانه بودیم، هر شنبه صبح بیرون میزدیم و همراه نیمی از شنبهبازارِ کشاورزها و چند کتاب جدید برمیگشتیم خانه. سرانجام، بچه که بزرگ شد، دلدار قدیمیام، پیرو همان عادت همیشگیاش، تصمیم گرفت زار و زندگی را ول کند و زنی دیگر بشود. مشکلی نداشتم.
نمیدانم دلدار قدیمیام کیست و هیچگاه هم نخواهم دانست. دیگر کاندیداها مثل پرندگان تاکسیدرمی شدهاند. داستان همهشان داستان همیشگی و یکنواخت دلشکستنها و شکستهاست. اما اینیکی دائم در تغییر است. او نوازندۀ ویولن است، بولینگبازی که یکشبه ره صدساله رفته، کِرمِکتابی خجالتی، محقق قرون وسطی، دستیار رئیس فلان بنیاد، دانشجوی حقوق، منشی قاضی بخش، پژوهشگر مؤسسۀ حقوقی، مادر خوب، آشپز خوشحال، شیرینزبان و حاضرجواب. بعد چه خواهد شد؟ خدا کند هرچه میخواهد همان بشود. همچنان بسوز شعلۀ قدیمیام.[5]
[1]. free love، جنبشی اجتماعی که ازدواج را رد میکند و آن را نوعی اسارت اجتماعی و مالی میداند.
[2]. Sisyphus، قهرمانی در اساطیر یونان. بهخاطر مجازاتش در هادس مشهور است. او میبایست سنگ بزرگی را بر شیبی ناهموار تا بالای قلهای بغلتاند و، همیشه لحظهای پیش از آنکه به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش رها میشود و باید کارش را از نو شروع کند. اینجا نامی است که ظاهراً راوی به معشوقۀ تازهاش داده.
[3]. Mighty Blue Kings، یک گروه بلوز شیکاگویی.
[4]. Turner Buford de Salles Jackson IV
[5]. old flame بهمعنای دلدار قدیمی هم هست و اینجا نویسنده با هردو معنا بازی میکند.