______________________
متن این داستان را میتوانید در این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
_____________________
بفرما امروز هم دیدمش: رفتم بیرون و باز با آن تصویر زشت روبهرو شدم. تصویر ولگردی که روی پاگردِ پلهای چُندک میزند و با خودش ور میرود. آن چیز مثل تکهپلاستیکِ نرمی در دستش تکان میخورَد. آن چیز بزرگ میشود. فشارش میدهد. زیر دستهاش خِرچ صدا میکند. رعشهای ظریف سر تا پای مرد را میگیرد، رعشهای که نمیشود جلوش را گرفت. لرزشها گوشۀ چشم چپ را که زیر کلاه بِرِۀ فرانسوی پنهان شده ظاهر میکند. مرد به خودش میآید. مرد لباسش را مرتب میکند. مرد، چیز را، و من را، با گوشۀ چشم چپ خطاکارانه میپاید. چیز نرم وُ معصوم وُ سیاه وُ خوابآلوده است، و مرد لاغر وُ معصوم وُ رنگپریده وُ خمار.
بفرما امروز هم دیدمش: برای دوازدهمین بار. ولی نه، صبر کنید! این داستان مربوط به روزهای بعد بود؛ ترکیبی از تصاویر بریدۀ مرد در صبحهای متمادی که حافظهام ثبتوضبط کرده. روز اول من تنها صدای این شکستن را شنیدم. صدا بود که او را متوجهم کرد: هاه آه آه خِرچ. با این حال صدا، یعنی صدای برخورد دست با چیزی مرطوب مثل گوشت نمیبایست به گوش آدم برسد. چطور ممکن است دست و خیسی، صدایی به آن بلندی تولید کنند؟ صدایی که با وجود بوق و حرکت ماشینها به گوش شنونده که من بودم رسیده باشد؟ هردو جا خوردیم، یا شاید او جا نخورد چون اگر قرار بود جا بخورد چرا میآمد آنجا و جلوی چشم همه خودش را دستکاری میکرد؟ ولی مگر کوچه ـ خیابان در آن ساعت خلوت بود؟ هیچ یادم نمیآید. میگویم کوچه ـ خیابان، چون اینجا شهری شمالی است با تراکم جمعیتیِ زیاد و کوچهها و خیابانهای تودرتو، که از همۀ کوچهها مدام ماشینها رد میشوند و همچنانی که کوچهها کوچهاند، خیاباناند، پر از رفتوآمد و بروبیا. حتی زنبلونده، زن میانسالِ کوچه ـ خیابان وقتی مثل بازرسها از پنجرۀ خانهاش سرک میکشد تا کوچه را دید بزند در واقع یک خیابان میبیند. و وقتی میخواهد نگاهی به خیابان بیندازد یکمرتبه با کوچهای خلوت و سوتوکور روبهرو میشود که پیرزنی چادربهسر و قوزی، نرمنرمک زیر زِلّ آفتاب از آن رد میشود. بنابراین من هم یادم نمیآید در آن لحظات که مرد را دیدم، مردی که دمودستگاهش را بیشرمانه بیرون انداخته بود، در کوچه بودم یا خیابان. یا نه، حتی بیایید فرض بگیریم آن کوچه ـ خیابان در آن لحظه فقط کوچه بود؛ موسیقیای که از فاصلۀ چندمتری در کوچهای بدین خلوتی به گوش آدم میرسد نمیبایست مربوط به همچین آلت سیاه و خطاکاری بوده باشد. خواهش میکنم یک لحظه با هم حرف نزنید، بگ… بگذارید همۀ داستان را تعریف کنم بعد این چیزها را بگویید… خ خ خَند خندهها، نخندید! نخندید! نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چوم چوم چوم چوم چن چن چن نچ نچ نچ چوم چوم چوم چون آنروز نفهمیدم مرد چطور چیزش را نگاه میکرد. بعدها فهمیدم: ناباورانه، ظنبُرده و مأیوس. مثل کسی که صبح بیدار شود و به دستوپای خودش شک کند، به پای چپش ظن ببرد، یا سر طحالش هوار کند. نچنچ راه بیندازد، جیغوداد بزند که آهای دیشب چرا آنکارها را میکردی؟ بله درست با همین حالت چیز را نگاه میکرد و هی سرش را به چپ و راست میچرخاند و نوک زبانش را بالا و پایین میبُرد تا اصواتی به این مسخرگی و بیمعنایی از آن خارج کند: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چن چن چوم چوم چوم چن چن چن چن نچ نچ چن چن چن چوم چوم، چون.
با هیچکدام از این حرفها کاری ندارم، شنیدم: صدای دست روی تکهگوشت پُردردی که کسی از فاصلۀ سهچهارمتری راه انداخته بود، همین! دیگر اصلاً یادم نیست آنوقتِ صبح که از خانه زده بودم بیرون تا به ادارۀ تأمین اجتماعیِ شعبۀ دوم بروم، آن کوچه، کوچه بود یا خیابان. نه، هرچه فکر میکنم خاطرم نمیآید. فقط یک صدا، یک صدای آرام و مرطوب و مکرّر بود و سایۀ مردی روی پاگرد و سایۀ دستِ مردی روی آلت. مرد بهقدری موّاج بود که مرد نبود، که سایه بود. یا اینطور به شما بگویم: نجابت و حسنظن ذاتیام درست مثل ذات همۀ شما خانمها، شما دوستان عزیزم، نمیگذاشت آنچه را میدیدم باور کنم. دوست داشتم بپذیرم که از آن مرد کثیف، فقط سایهای از آن مرد کثیف میبینم. تقصیر به گردنِ صدا بود. صدا بود که باعث شد ناخودآگاه سرم را بلند کنم. من چه میدانستم وقتی این سر بلند شود؛ و وقتی این چشم پلکهایش را بهقدر کافی بزند؛ صحنهای به این وقاحت در انتظارش است؟ نه، من نمیدانستم و بهتر است همینحالا توضیح بدهم که آنچه بعدها اتفاق افتاد بهپشتوانۀ نیروی مرموزی بود که نامی ندارد و اصلاً نمیتوانم توضیحش بدهم. بله خانمها، شما حرفهایم را باور نمیکنید و تازه بعضی از شما به وجود همچو نیرویی شک میکنید و خندهتان میگیرد. باز میگویم که نمیدانستم قرار است با دو چشم خودم، با همین چشمهای خودم که فقط با آنها گلها و غذاها و چیزهای انسانی را دیدهام، با همینها ببینم که مردی ایرانی، یا ولگردی ایرانی، با کلاه بِرِۀ فرانسوی، با سر و وضع و لباسهای کهنه، روی پاگرد پلهای که پلۀ خودش نبود نشسته؛ و آن چیز را تکان میدهد و پیوسته با نوک زبان روی لبهای بالایی صدایی درست میکند که آدم واقعاً خندهاش میگیرد: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چن چن چن چن چوم چوم چوم چون باید چیز را دیرتر دیده باشم. لابد چشم تیز کردهام، ایستادهام، دیدهام و جیغ زدهام و فرار کردهام. همانکاری که همۀ شما اگر جای من بودید میکردید. باور کنید من هم درست مثل شما هستم، ولی… بگذریم… حتی شاید، ساکت باشید! بله حتی شاید مردی بود که چیز را در دستش تکان نمیداد و آن چیز سیاه بود و نرم و گوشتی و کمی هم سفت. یا شاید تکان میداد ولی در اینکه آن را بیرون انداخته بود و سیاه بود و نرم و گوشتی و کمی هم سفت شک ندارم. و بعد بله چهکار کردم؟ بیخیال رفتن به سر کارم شدم چون باید جیغ میزدم. این را گفتم؟ پس چهکار کردم؟ معلوم است جیغ زدم. یا نه صبر کنید، اول ایستادم، بعد دوباره نگاه کردم: مردی بود که مرد هم نبود چون اول ولگرد بودنش بود که جلب توجه میکرد. ولگردی که حتی ولگرد نبود چون چشمهای من که چشمهای زنی تربیتشده و بااصلونسباند نمیتوانست قبول کند که مردی را، یا ولگردی را، یا سایۀ ولگردی را به این وقاحت میبیند. پس اصلاح میکنم: بیسروپایی بود که روی پاگرد پلهای نشسته بود. پله مال او نبود. معلوم است که هیچ ولگردی نمیتواند صاحب یک پاگردِ پله باشد. ولی صاحب چیزِ خودش که بود؟ خب معلوم است هرکسی صاحب آنجای خودش است. ولی نه، نه، نه، باید از اول تعریف کنم. ببینید من فقط یک مرد دیدم، که مرد هم نبود، که ولگرد بود. از کجا فهمیدم ولگرد بود: چون تقریباً همۀ پاگرد پلهها به جایی وصلاند که بنا بر قانون نامش بنا است و بنا بر قانون ساخته شده. پس یک ولگرد، یک پتیاره، نمیتواند صاحب ساختمانی قانونی باشد نچ نچ نچ چون بهمحض اینکه ولگردی صاحب ملکی شود ولگرد بودنش منتفی است. تازه یک صاحبِ پاگرد هیچوقت روی پاگردش با خودش ور نمیرود. اگر بخواهد این کار نانجیب را بکند، حتماً جایی و دلیلی برایش دارد: از پلهها میرود بالا، خیلی سریع، بعد داخل یکی از اتاقها: در را میبندد و بعد از کار نفرت و وحشت میگیردَش. پشیمانی، بوی عرق و بوی زُهم میلیاردها ماهیِ مُرده تا روزها دست از سرش برنمیدارند. بله صاحبِ یک پاگرد پله، که در واقع صاحب ملک هم هست ــ حتی اگر این ملک اجارهای باشد او به نوعی صاحب آنجاست ــ بله داشتم میگفتم که صاحب یک پاگرد پله هیچوقت روی پاگردش با آن چیزها ور نمیرود. بلکه حتی ممکن است این کار را به یک نفر یا دو نفر یا سه نفر یا چهار نفر دیگر بسپارد. بله همۀ اینها محتمل است. اما آن چیزی که باهاش مواجه شدم ولگردی بود که روی پاگردِ صاحبِ پاگرد نشسته بود. در واقع داشت از آن سوءاستفاده میکرد و همزمان رویش میشاشید، یا چطور بگویم… رویش بالا میآورد، خودش که نه البته، بلکه خب، چیز، چیز، چیزش… همین دیگر. خودم دیدمش! ولگردی بود که چیز دراز و نرم و سفت و گوشتیای در دستش تکان میخورد و من اول صدا را شنیدم، قطعاً اول صدا بود، صدای برخورد دست با گوشتی نمدار، شاید هم چرب. و بعد او را دیدم، نه مثل رعدوبرق که اول نورش میآید و بعد صدایش، بلکه مثل پارهآجر که اول دردش میآید و آدم وقتی خون را میبیند میفهمد صدای چیزی را شنیده بوده و بعد، بعد، متوجهید؟ تازه شاید باور نکنید، حالا اینجا نشستهاید وُ میوه پوست میکَنید وُ دستهاتان را زخمی میکنید وَ گوش میدهید… چرا میخندید؟! نخندید! بعد لازم بود جیغ بزنم. طبیعیترین کار این بود که حالت طبیعیای به خودم نگیرم وگرنه زیر سؤال میرفتم. آن هرزه فکر میکرد که این چیزها برایم طبیعی است و من هم از قماش خودش هستم. نه اینکه فکر کنید مهم باشد که یک ولگرد چه فکری دربارۀ آدم میکند، اما برای خودم مهم بود که جیغ بزنم. و جیغ زدم. ولی بعد فهمیدم که پیازداغش را زیاد کردهام. چرا؟ چون دیگر به تأمین اجتماعی نرفتم، همان راه را برگشتم و یکراست آمدم خانه. حالا درست شد. باور کنید خودم دیدم. تازه اینها مهم نیست، یعنی چیزی که میخواهم تعریف کنم حتی از این هم عجیبتر است. نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چن چن چن چن چن چوم چوم چون بهمحض اینکه به خانه برگشتم یکراست پلهها را رفتم بالا. آینه در اتاق بالایی بود. از طبقۀ همکف رفتم طبقۀ اول، خیلی سریع، مثل جنزدهها. حتی پایم به نردهها گیر کرد، ببینید: همینجا، اینجا، درست اینجا کنار زانوی چپم، میبینید؟ بدجور کبود شده. بعد حالا اینها هم مهم نیست، چیزی که مهم است این است که رفتم سمت آینه و خودم را نگاه کردم. همهچیز درست بود، همهچیز سر جای خودش بود: دماغها، چشم و آن یک گوش و آن یک ابرو، باورتان میشود؟ بعد خواستم دوباره آماده شوم که بروم سر کار. لباسهای کثیفم را درآوردم، روسریام را انداختم توی سبد لباسچرکها و همینطور جورابها، سوتین و کتم را. و حفره را در آینه نگاه کردم: مثل موشِ خاموش و موذیای بود که از همه میترسد. موشی که قایم میشود، پناه میگیرد و از موش بودنش وحشت میکند. موشی که آن زیرمیرها راه میرود و حرکات شتابزدهای دارد. وقتی زنها فکرش را میکنند مورمورشان میشود، جیغ میزنند. دُمبریدهای که هم موش است، هم لانۀ موش. مثل یک خلأ، یک گودال کوچک و خطرناک که چیزهای غریبی میبلعد و چیزهای غریبتری بیرون میدهد، گودالی که هم خانه است، هم صاحبخانه اما هر لحظه امکان دارد دستوپا و کلۀ پُرموی ناشناسی از آن بزند بیرون و بگوید: قامقام. ولی دیگر توجه نکردم، حتی دیگر بهش فکر نکردم. زدم بیرون. فکر میکردم که چه دلیلی برای دیر رفتنم به سر کار بتراشم. وقتی دوباره به آن پاگرد پله رسیدم، قدمهایم را کند کردم. اینبار دیگر مطمئنم در یک خیابان بودم. ماشینها حرکت کردند، مردم چیزهایی مثل سبزی یا نان یا میوه یا دستهکلید در دستشان گرفتند. زنها سر بچههایشان داد زدند و دستفروشها گفتند: آی خیار، خیار، بادمجان، موز. ولی ولگرد نبود. پله بود، مغازهها و همهچیز. ولگرد با چیز در دستش نبود. نبود که نبود. کمی ایستادم، رفتم کوچۀ بالاتر. نبود. بعدش هم دیگر هیچ، رفتم سر کار. البته اینجا چیزهایی وجود دارد: میشود گفت دستپاچه شدم و در یک لحظه… بگذریم. همۀ اینها طبیعی است. چیزی که مصنوعی است ــ البته اگر بشود مصنوعی را در تضاد با طبیعی به کار برد ــ بله، چیزی که مصنوعی است… البته مصنوعی هم نیست… نمیدانم بههرحال. باور نمیکنید؟
شبِ بعد و شبهای بعدش مثل همیشه در اتاقم تنها ماندم. حالا اینها را چرا به شما میگویم؟ نمیدانم. وحشتی از صبح دارم. نه اینکه فکر کنید از ولگرد میترسم، تصور اینکه او هر صبح سر ساعت مشخص آنجاست و یا حتی… حتی حضور سنگینش که معلوم نیست در کلهاش چه میگذرد. اصلاً چگونه کلهای دارد؟ یا، یا، نمیدانم. شبها میرفتم سمت آینه و تصمیم میگرفتم سر از ماجرا دربیاورم. همینطور بیهیچ دلیلی، محض تفنن. یکی از روزها، بهگمانم روز پنجم یا ششم، زودتر از همیشه زدم بیرون. گفتم تا ولگرد میآید خودم را با خرتوپرتهای مغازههای کوچک کوچه ـ خیابان سرگرم کنم تا ببینم این لینگام از کجا سروکلهاش پیدا میشود. ولی با یک کوچۀ خلوت روبهرو شدم: مغازههای تاریخگذشته با کفهای سیمانی و پیرمردهای لب گور که همیشۀ خدا دیر به سر کار میروند و زود میبندند. همه کرکرههایشان را داده بودند پایین. مرد نبود. دست در جیب کمی این پا آن پا کردم. یک ربع گذشت نیامد، بیست دقیقه گذشت نیامد، نیم ساعت گذشت نیامد. روسریام را کمی محکمتر دور گردنم پیچیدم، کمی در دستهام هااا کردم. با خودم فکر کردم آیا آنجای مرد آنقدر گرم است که در این سرما تاب بیاورد؟ حتی اگر آنجا گرم بود لابد دستهایش که زبر و پیر بودند سردیشان را میدادند به گرمیِ چیز، و چیز هم گرمیاش را میداد به سردیِ دست. ولی اگر مرطوب میبود لابد در این سرما بیشتر سردش میشد. همینطور فکر کردم که مرد اگر جایی برای جلق ندارد باید برود یک مکان خلوت و اگر هم ناچار است آن چیز را حتماً در معرض چشم دیگران رسوا کند باز هم باید برود جای خلوتی که تکوتوکی آدم از آنجا رد میشوند. ممکن بود مرد دوست داشته باشد مردها از کنارش رد شوند و ممکن بود مایل به رد شدن خانمها باشد. در این صورت، باید جایی را که مینشست از لحاظ خطراتی که داشت و جنسیت عابران بررسی میکرد. با این حال، شاید برایش مرد و زن یا حتی بچه توفیری نکند، باز اما اینجا خطرناک بود، اینجا جایش نبود. مغازهها داشتند باز میکردند. پیرمردها با جثههای کوچک و لرزان قفلها را کلید میانداختند و من همانطور آن مسیر را رفتم و آمدم. در یک مغازۀ میوهفروشی که میوههای پلاسیدهاش را توی سبدهای حصیری گذاشته بود و داشت همه را جلوی مغازه میچید نیم کیلو خیار و دو تا پرتقال خریدم. وقتی آمدم بیرون، ولگرد آنجا بود. خودش بود. با همان کلاه برۀ فرانسوی و همان کت بلند طوسیِ رنگ و رو رفته و همان لباس کاموایی ضخیم زیر کت. لباسهایی که بعد از سالها رنگ هم را قاپیده بودند، خوی هم را گرفته بودند: خاکستری، سِت. اینبار من آنچیز را که رنگ لباسها نبود نمیدیدم، بلکه فقط یک ولگرد ساده میدیدم. ولگرد ساده و طبیعیای که سرش را مثل ولگردهای ساده و طبیعی دیگر پایین گرفته بود و به چیزی نگاه میکرد. ولی انگار هر لحظه حیرتزده و ناامیدتر میشد. به نظرم میرسید از این آموزش و ملامتِ بینتیجه دلزده است… نمیدانم، چشمهایش را نمیدیدم، پای راستش که بالا آمده بود مزاحم بود. مطمئنم درست همان نقطه را نگاه میکرد و گاهی دستش را که انگار از سر بیعاری بین دو پایش افتادە بود تکانکی میداد. گفتم: هی دختر، باید دید نزنی، سرت را برنگردانی، مرتکب عذاب بزرگ نشوی. گفتم: فقط همت کن و این مسیر را دور بزن تا کسی بویی نبرد. ولی بعدش گفتم: باید مسیرت را دور بزنی و از چپش شبیخون کنی. همینطور گفتم: در طول آن چند دقیقۀ نزدیک شدن آنقدر نگاهش کن تا بفهمی دقیقاً دستش کجاست و چه میکند. بنابراین، باید یک بار مسیری را که رفته بودم تا به میوهفروشی برسم برمیگشتم، میرفتم به انتهای کوچه ـ خیابان و از ولگرد دور و دورتر میشدم و بعد از کوچۀ پشتی سر درمیآوردم، کمی مکث، نفس عمیق، دوباره برگشت بهسمت ولگرد: نزدیک و نزدیکتر. راستش هیچکدام از این کارها را نکردم. رفتم درست روبهرویش و سیر تماشایش کردم. راستراست به راستیِ ولگرد خیره شدم. همم بله خودش بود، دیدمش، داشت همان کار را میکرد یعنی با دمودستگاهش ور میرفت یا نه نه ور نمیرفت، بلکه فقط وراندازش میکرد. از این رو، به آن رو و بعد: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چن چن چن چن چن چن نچ نچ نچ نچ نچ چم چم چم چم چم چم چون روز اول موجود بیآزار و خلوضعی به نظر میرسید با کلاه برۀ فرانسوی و چشمهایی زیر کلاه و لبهای کلفت و بیرنگ مثل گِل در سایه. و بعد دیده بودم که مرد چیزش را در دست گرفته. شاید حتی فکر کردهام با آن ور میرود، چون روزهای بعد که دیدمش تنها ولگردی را میدیدم با کلاه برۀ فرانسوی و کت خارجی کهنهای که معلوم بود از دستدومفروشی کش رفته، یک ژاکت گرم زیر آن کت و چشمهایی زیر کلاه. مرد چیز زندهای در دستش گرفته بود و ناباورانه نگاهش میکرد و مدام میگفت: نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ نچ چن چن چن چن چوم چوم چوم چون روز چهارم چند ثانیه مکث کردم و مرد را بهتر زیر نظر گرفتم، ولی نه بهخوبیِ روز ششم. روز چهارم مطمئنم کسی در کوچه نبود فقط من و او بودیم. یا بهتر است بگویم فقط او بود، چون من قرار بود تا چند لحظۀ دیگر از آنجا رد شوم. مرد چیزش را در دست گرفته بود، آفتاب کمرنگ زمستان روی سر و صورتش بود. گوشت گردن چروک و سیاهش مثل گوشت چیز لایهلایه بود، فکر نمیکنم سن زیادی داشت ــ سن ولگردها تمایل به ضرب دارد ــ چند ثانیه بعد فرار کرده بودم، و بعد برای چهارمین روز پیاپی یادم افتاده بود باید جیغ بکشم و جیغ کشیدم. و بعد در خانه با خودم فکر کرده بودم که آیا ممکن است آدم با دیدن عضو یک هرزه فریاد نزند؟ بعد خواسته بودم بروم و دوباره مرد را ببینم که آلتش را مثل ثمرۀ طول عمرش در دست گرفته و من هم به او مثل بخشی از ثمرۀ زندگیام نگاه کردم. بفرما امروز دوازدهمین روز است. اسمش را گذاشتهام ژانژاک. ژانژاک چهرۀ خیلی معصومی دارد، ولی با توجه به معصومیت چهرۀ خودم و شرور بودن ذاتیام، ملتفتم که فقط من و او میدانیم شرارت ما چقدر خطرناکتر از مال بقیه است. بفرما امروز روز دوازدهمِ ملاقات من و ژانژاک است. یک ژانژاکِ آلتبهدست. یک ژانژاک پتیارۀ بیپدرومادرِ هرزه. همین چند روز پیش سعی کردم بهش بفهمانم باز هم کاملاً اتفاقی از کنارش رد شدهام: با صدای کمی بلند طوری که او هم شنیده باشد گفتم: «آه خدایا، آدم چطور میتواند اینهمه وقیح وُ مثمرِ ثمر باشد.» و ژانژاک وقتی وقیح را شنید کمی اخم کرد و درست یک ثانیه بعد لبخند زد. «مثمر ثمر» بودن ژانژاک دلیل خاصی ندارد، فقط از تلفظ اصطلاحی که سه میم، دو ر، و دو ث آنهم از جنس سه نقطه دارد خوشم آمده بود. مردهای دیگر، همۀ آنهایی که من دیدهام، نام چیزشان را عینالملوک میگذارند. ولی چیز ژانژاک اصلاً نامی نداشت. حتی به نظر میرسید خود ژانژاک هم نامی ندارد. یا شاید خیلی سال پیش وقتی که بچه بوده مادری داشته که نامش را گذاشته بوده: بهروز. سه هفته بعد از تولد ژانژاک، مادر بهروز میمیرد و عموی بهروز هم میدهدش به مادر پیرش. یعنی در واقع بهروز چند سالی پیش مادربزرگش میماند و بعد مادربزرگه میمیرد و عموئه گموگور میشود و دیگر همۀ نزدیکان بهروز که اینجا تقریباً هیچکس بودهاند یادشان میرود اسمش چه بوده. و خود بهروز هم یادش میرود که خیلی سال قبل، وقتی فقط چهار سالش بوده، مادربزرگه بهش میگفته: «بهروز بیا اینجا! بهروز بیا اینجا! بهروز!» دیگر ژانژاک را صدا نزده بودند. هیچکس نگفته بود که بهروز بیا، بهروز برو، بهروز بخند، بهروز جیش نکن و آدم جلوی دیگران که از خودش لذت نمیبرد. بهعلاوه چهکسی ممکن است با یک ولگرد اینقدر کار داشته باشد که لازم باشد نامش را صدا بزند. حتی فرض بر این میگیریم که ژانژاک نامش را مدام به این و آن یادآوری میکرد. آیا لازم بود این دیگران وقتی با یک ولگرد کاری دارند نام را به حافظهشان بسپارند؟ آنهم نامی مثل بهروز را که در واقع استهزایی بود که مادرش پیش از دقمرگ شدن حوالۀ بچهاش کرده بود. بله روز ششم دیدم که ژانژاک با همان حالت یأس آنطور که ثمرۀ زندگیاش را کف دستش گذاشته باشند، آن چیز را در دست گرفته بود و هیچ شوخی، میل یا لذتی در صورتش نبود. فقط ناباوری بود. البته نمیتوانم مطمئن باشم، بله روشن است که دارم دروغ میگویم، چون چطور میشود از نگاه آدمی که نمیشناسیم فقط به یک صفت برسیم. و من باز زیر لب طوری که او شنیده باشد لابد گفتهام: «آه خدایا، آدم چطور میتواند اینهمه وقیح وُ مثمر ثمر…» چه جملۀ مسخرهای! انگار برشی از یک کتاب است. با این حال، وقتی به آن سه کلمه میرسم حسی مجبورم میکند از اول تکرارش کنم: وقیح وُ مثمر ثمر! ولی صبر کنید! خواهش میکنم نخندید، داستانم را مثل چیز بیارزشی با این خندهها خراب نکنید. مسئله این نیست، در واقع مسئله روزهای بعد است، روزهایی که من ژانژاک را میدیدم. او در واقع هیچکاری نمیکرد اصلاً حرف نمیزد خواهش میکنم، با، با.