______________________
متن این داستان را میتوانید در این فایل پیدیاف هم بخوانید
_____________________
پیرینِسا چهار بار به شوهرش خیانت کرده. خندید و گفت: «کردهام، بله کردهام.» و یک حفرۀ توخالیِ بیسنگ و پر از دود باز شد. گفتم: «هی پیری، حالا مثلاً خب که چه؟» یکباره سگرمههاش تو هم رفت. منتظر بودم با خاک یکسانم کند، ولی چهکار میکرد؟ این زبانانداز چهکار میکرد؟ این قحبه چهکار میکرد؟ به دستهاش نگاه میکرد، خمیازه میکشید، پستانهای شُلاش را تنظیم میکرد، دست میبُرد توی دامنش و سوراخهاش را میخاراند. دستهاش سبزه بود، خالکوبی کبودِ نیلی داشت. یک حرف M پشت دست چپش بود. با چند تا پیچپیچک که بهخیالِ خودش گل و گیاه بودند. میخواستم پیرینسا حالم را جا بیاورد، این زنیکۀ منسوخِ چروکِ کاهن و همیشه در حال کِیف. نمیکرد! میفهمید با چه سرحال میآیم. نمیکرد! زنک بیشرم. زنک وقیح. میدانست وقاحتش را میخواهم. حواسش سرجاش بود. همینطور مچاله میشد، محلم نمیگذاشت، هی ساکتتر میشد. لبهایش را طوری قفل کرده بود که چانۀ درازش مدام دماغش را میبوسید. دندان نداشت، ولی آدامس میجوید و دود هوا میداد. انگار من نبودم، حتی بدتر؛ من بودم ولی با نبودنم یکی بودم، یا اگر قبلاً بودهام حالا اعتبارم را حتی پیش این مُرده از کف دادهام.
کِرم داشت میخوردَم، کرمهای تن پیرینسا. کرمهای جوان و چاق و چلۀ او، کرمهایی که تا یکیدو ماه دیگر روی بدنش رشد میکردند. همینحالا هم میتوانستم ادعا کنم مُرده. خوشحال بودم که حتی کرمهایش خیلی زود دیگر چیزی برای خوردن پیدا نمیکنند؛ لاغر، بیخون، بیدندان. پس آنکه اصلاً آنقدر ناچیز است؛ چطور توانست به این حال بیندازدَم؟ زنک خاکبرسر، تو دو ماه دیگر میمیری! عفریته!
این را گفتم؟ نگفتم! ولی از فکرش داشتم کیف میکردم. نه، نمیخواستم پیرینسا به این زودیها بمیرد، ولی شنگول شدم وقتی به مرگ پیری فکر کردم. احساس پیروزی کردم، پیروزی مفت و مجانی. ولی یکباره نمیدانم چه شد دوباره غمگین شدم. بهخاطر آن آدامس بود، ترق توروق آدامس و آب دهانِ پیری. بهخاطر فکش بود که با زاویۀ چهلوپنج درجه رو به من نگه داشته بود، و چشمهای گودش که همهجا را میپایید جز من. معلوم بود حال میکرد. اولش گفتم نمایش میکند، نمیکرد. خود خودش بود. میجوید، میجوید، ترق ترق ترق. پتیارۀ دورهگرد. دست بردم سمت توتون. توتون داخل کیسۀ زیپکدار بود، دوست داشتم کیسه فلزی باشد، اما پلاستیک نرم و شلی بود. کیسه را باز کردم، بعد خشاب توتونپُرکن را با سروصدا برداشتم، و درش را باز کردم، خشاب از دستم افتاد روی میز، بلند گفتم «اَه.» نگاهم نکرد. قهر بود. قهر نبود، حتی دلخور نبود، در یک لحظه برایش حذف شده بودم، همان لحظهای که دقایقی پیش از آن مقابل چشمش موجودیت پیدا کردم. بعد از ماهها حالا چه شده بود که یکمرتبه دهان باز میکرد؟ هر بیسروپایی برای من… ولش کن حالا. بازش کردم، توتون را ریختم داخل خشاب و با سرِ خشاب حسابی سروصدا کردم و مدام توتون را میکوبیدم، توتون داخل خشاب آماده شده بود ولی دوست داشتم کشاش بدهم. او هم آدامسش را میجوید و منتظر لباسهاش بود. پوکۀ خالی سیگار را برداشتم و گذاشتم توی خشاب و با یک ضربه پرش کردم، سیگارم خیلی خوب شده بود، چاقوچله و پر از توتون تُرک اعلا. گفتم «به این میگن سیگار توتون واقعی.» و گرفتمش جلوی دماغم. سیگار را گذاشتم گوشۀ لبم، و دنبال فندک بین خرتوپرتهای روی میز گشتم. زنک نمنمک چهرهاش برگشت و پلکهای چروکش ضربهضربه بالا رفت، و بعد کج شد بهسمتم. پلکها دوباره پایین رفت. پلکها باز بالا رفت و سر کج شد. گفت: «هی!» گفتم: «چیه پیرینسا.» نباید آنقدر زود میگفتم چیه پیرینسا. باید اول فندک را از دستش میگرفتم، باید سیگارم را روشن میکردم، مثل آدمهایی که حواسشان به بیاعتنایی خودشان نیست؛ چند پک میزدم؛ و تو هوا پخشش میکردم، بعد اگر دلم خواست بگویم چیه پیرینسا، آنهم فقط اگر دلم میخواست ــ و هرلحظه ممکن بود اصلاً دلم نخواهد ــ خیلی آرام و بیرمق، طوری که گفتن و نگفتنش برایم یکی باشد میگفتم چیه پیرینسا. یا حتی نمیگفتم، فقط چشمهام را بهسمتش میچرخاندم که یعنی «ها؟» ولی خیلی زود گفتم: «چیه پیرینسا». گفت: «یکی هم بیزحمت برا من بپیچ.» اخم کردم. به روی خودش نیاورد، اصلاً برایش مهم نبود که شاید نخواهم توتونم را بهش بدهم. اگر میگفتم نه، چیزی نمیگفت، چند دقیقهای بیخیال میشد ولی شرم نمیگرفتش. حتماً بعدش دوباره درخواست میکرد، میشناختمش. از دریوزگی حیا نمیکرد، اصلاً به حیا فکر نمیکرد و همهچیز، هرکاری که انجام میداد برایش بدیهی بود. وقتی با چشم اخم میکردم با آنکه میفهمید نمیخواهم بهش سیگار بدهم به هیچکجاش نبود. باز دوباره آن صداها را از دهانش درمیآورد و مشغول کار خودش میشد. کارش چه بود؟ جویدن آدامس. بعد، چند دقیقه میگذشت و از نو درخواست میکرد، آن هم مؤدبانه، با ادبی مثل ادب پسربچههای تخس که خوب میدانی کاملاً در خدمت بستنی است. مثل طوطی که چیزی را درخواست کند و بعد دوباره باز همان را درخواست کند و دقایقی بعد باز همان را درخواست کند، و هیچ لحنش را تغییر ندهد. ولی بعد در دلم گفتم با هم سیگار بکشیم بهتر است. گفتم اینطوری سر حرف میآید. دوباره خشاب را پر کردم، با سروصدا توتون را با دستۀ خشاب میکوبیدم، انگار کارم خیلی تخصصی بود، خواستم کمی فعالیتم را پیچیده کنم که بیشتر مدیونم بشود. با کنجکاوی نگاهم میکرد، نظرش جلب شده بود. ولی مگر همینطوری هم مدیونم نبود؟ ماهی یکیدو بار میآمد و با یک نایلن لباس مارکدار برمیگشت نمیدانم کدام دخمهای. شاید بچه هم داشت، از آن پسرهای گردنکلفت. از آن لاتولوتها که معلوم نبود کار و کاسبیشان چیست. یا دخترهایی که ازدواجهای ناجور میکنند و بعد هم تا آخر عمر گرفتار میشوند و هر بلایی برایشان کاملاً طبیعی است. از بدن پیرینسا چیزهایی بهتر از این نمیتوانست بیرون بریزد. به من چه اصلاً. فقط میخواستم حرف بزند، حوصلهام از اینهمه تنهایی سر رفته بود. پیرینسا که میآمد تا چند روز برای خودم تخیل میکردم. خلاقیتم با دیدنش گل میکرد. دوباره شروع میکردم به نوشتن. نوشتن نه دربارۀ او، بلکه دربارۀ همهچیز، هرچه که میلم میکشید، هرچه که خیال روشنشدهام میپسندید. باید چیزهای عجیبش را برایم تعریف کند، بیشرمیاش را در خانهام بریزد تا بعد که رفت در تنهایی شاخوبالش بدهم. مثلاً بگوید بچهاش را چطور سقط کرده، آن M را جز خدای مرگ به یاد کدام فاسقش خالکوبی کرده. دوست داشتم از شرارتهایش بگوید، گستاخیاش تحریکم میکرد. اطمینان داشتم که شرور است، ذوقی که برای لباسهای نامتعارف میکرد بهم میفهماند که در پیری هم نتوانسته دست از عیاشی بکشد. ولی نمیخواستم شکل راغبی داشته باشم. میخواستم فکر کند خیلی سرم شلوغ است، اما در این چند ماه متوجه شده بودم زیادی زرنگ است. نمیگفت زنیکه، هیچ نمیگفت. اطمینان داشتم یک جورِ ناجوری خبیث است. و حالا که امروز نمیدانم چطور چاک دهن بدترکیبش باز شده بود با ندانمکاریام شاید برای همیشه حفره را بسته بودم. نباید میزدم تو ذوقش. بالأخره غرورش به کار افتاده بود؟ چرا یکدفعه روشن شده بود؟ آخر آن لباسهای رنگی را میخواست چهکار. این را دیگر میدانستم، خودش میپوشید. آنقدر خودخواه بود که امکان نداشت برای کس دیگری خودش را اینطور به خفت بیندازد. خفت! هه! نه او اصلاً نمیتوانست به خفت بیفتد. هرچه تحقیرش میکردم رویش تأثیری نداشت. نه ناراحت میشد، نه خوشحال، مثل سنگ بود پیرینسا، سنگ سیاهی که دست چپ خداوند بزرگ، دست خلافکارش، آن را لمس کرده. سنگ بودنش آزارم میداد، میخواستم حالاتش تغییر کند، مثلاً بخندد یا گریه کند، یا خجالت بکشد و افسوس بخورد، بگوید دیگر هیچوقت برای لباسها نمیآید، چون هتکش میکنم. ولی همیشه میآمد و هیچچیز رویش هیچ تأثیری نداشت. و کمکم دیگر از توهین و متلکهایم، از فحشهایم که مثل رحمت الهی روی سرش میباراندم، لذت نمیبردم. زبانم را وقتی باز میکردم نیشش از او میگذشت، وقتی میبلعیدمش از پوستم رد میشد و خلأ پیرینسا، که بسیار استخوانی و تیز بود، توی گلوم گیر میکرد؛ ولی او همانطور سرحال، با ولع بیحدوحصرش نسبت به لباس و سیگار باقی میماند. شاید یک سالی میشد که ماهی یکیدو بار سر صبح پیدایش میشد. خانۀ من داخل یک کوچۀ باریک و بنبست بود. هیچ خانۀ دیگری در کوچه نبود. خانهام انتهای کوچه بود. سمت راست کوچه، یک باغ متروکه بود و سمت چپ یک زمین خالی که با بلوک دورش دیوار کشیده بودند. یک خانۀ کلنگی بود که از سر بیکاری شروع کرده بودم به تغییر دادنش. سالها متروکه بود و سه سالی میشد که چون ارزان بود، اجارهاش کرده بودم. لوازمم هیچ سبک خاصی نداشت مگر سبکی دیوانهوار. همه را از سمساریها جمع کرده بودم و ملغمهای بود از هزار خرتوپرت. پرش کرده بودم از گل و گیاه. اتاقهای طبقۀ پایین تاریک بود، اما پنجرههایی رو به باغ داشت که نورهای خطرناکی میانداخت روی اشیا. و یک حیاط کوچک در سمت کوچه. باغ پر از پشه و حلزون بود و آفت همۀ درختهایش را خورده بود. آنقدر حلزون دیده بودم که خودم لزجی تولید میکردم. گاهی شبها یکیدو لامپ را در حیاط روشن میکردم که بیشتر تاریکش میکرد. طبقۀ بالا یکسره نور و پنجره بود و کتابخانه و یک اتاق هم داشت که لباسهای مارک خارجی را از کردستان میخریدم و عکس لباسها را در اینترنت میگذاشتم و گاهی چیزکی میفروختم. بعضی از لباسها در بار زده داشتند، قبلاً تلنبارشان میکردم ولی یا کسی نمیخریدشان یا با پول خیلی ناچیز و دردسر زیاد فروش میرفتند. حالا لباسهای زدهدار را میگذاشتم برای پیرینسا. نمیدانم یکهو از کجا سروکلهاش پیدا شد، چطور این خانه را در این کوچۀ تنگ و متروک پیدا کرد. لابد در ِ همۀ خانهها را میزده و گدایی لباس و زلمزیمبو میکرده. دریوز! اولش که آمد، دیدم دندان ندارد و یک سری چیزهای بیربط به خودش آویزان کرده. گفت پی لباس آمدهام. گفتم لباس؟! یک ساتن زرد پوشیده بود که تا زیر زانوهاش بود و یک جورابشلواری سیاه و یک روسری سهگوش صورتی. توی دستانِ تا آرنج لختش النگوهای شیشهای بود. گفت: «برای خودم.» خندهام گرفت و خواستم باهاش تفریح کنم. هیچکس پیشم نمیآمد، سال تا سال، احدی سراغم را نمیگرفت جز تکوتوک مشتریهایی که گاهی میخواستند حضوری خرید کنند. بعد هم از اتاقها، وضعیت ناجور حیاط و باغ وحشت میکردند و دیگر نمیآمدند. گاهی هم پستچی میآمد و لباسهایی را که اینترنتی فروخته بودم با خودش میبرد. پیرینسا نمیدانم اسمش چه بود، گفتم: «بفرمایید داخل چای.» و همانطور با قیافۀ حقبهجانبش آمد تو. سرحال بود، کمحرف بود، مثل ملخ میجهید، آنسر حیاط بود و همزمان روی مبلها هم دهان میجنباند. بیتعارف مینشست و پاهاش را جمع میکرد و یک سیگار از جلیقهاش بیرون میکشید و کیسۀ پلاستیکی مشکیاش را میچپاند بغلش و سیگارش را فندک میزد و دود میداد. به هیچچیز دست نمیزد، چیزی جز لباس ترغیبش نمیکرد. به لباسها و کفشهای من توجهی نداشت، فقط لباسی که قرار بود برای او باشد به وجدش میآورد. تنها چیزی که از آن حالت سنگی و باطل بیرونش میکشید پولک و سیگار بود. لباسها هرچه زشتتر بودند زندهتر میشد. من هم تحفهها را میآوردم و خیلی زود همه را به بغل میگرفت و گموگور میشد. گفتم: «حالا کی به شما گفته اینجا من لباس دارم؟» چیزی نگفت، اولش فکر کردم نمیتواند جوابم را بدهد، لابد خل است، دیوانه است یا حالیش نمیشود چه میگویم. بعدها فهمیدم همیشه دیر جواب میدهد، یا اصلاً جواب نمیدهد. ولی آنروز بعد از چند ثانیه چالهای باز شد و گفت: «هیچکس.». گفتم: «اتفاقاً لباس دارم، نو هم هستن اما مناسب شما نیستن.» اولش دلم سوخت، ولی بعد که با آن دکوپوز مسخره و پستانهای تا زانو درازش گفت: «چرا نباشن؟!» دوباره خواستم تفریح کنم. گفتم: «چشم میارم براتون.» و لباسهایی را که فکر میکردم مناسب این پیری است دادم بهش و رفت. این شاید دهمین ماه است که سروکلهاش پیدا میشود. همانطورکه سیگارش را آماده میکردم، سرتاپایش را با دقت نگاه کردم. خندهام گرفت. حواسش سر جاش بود، حتی باهوش بود، ولی مسخره بود و برای این مسخرگی هم کاری نمیکرد. هر حرکتش حرصم را درمیآورد، کفریام میکرد، دوست داشتم بلند شوم مثل اکوان دیو پرتش کنم سمت کوه، ولی نمیتوانستم. یک بلوز سفید از آنها که داده بودم پوشیده بود و رویش یک تاپ پولکدار طلایی که جابهجا پولکهاش افتاده بود. روی تاپ با حروف درشت نوشته بود NEXT و یک لباس بلند هم زیر همۀ اینها بود که تبدیل به دامن میشد و دستش را مدام از این دامن میبرد تو و چروکهایش را میخاراند. گفتم: «بفرما سیگارت پیرینسا.» ضربهای به دستم زد که یعنی تشکر و گرفتش و فندک هم دست او بود. گفتم فندک. سیگار خودش را روشن کرد، فندک را گذاشت روی میز. سیگار کشیدیم و چیزی نمیگفتم که شاید دلش به رحم بیاید این سلیطه و لبهای تقتقهاش را باز کند و از خیانتهایش بگوید. نمیگفت زنک. منتظر لباسهاش بود و داشت از تصورشان کیف میکرد. دوست داشت برود، اما من نمیخواستم برود. به نظرم رسید همیشه درحال لذت است. چه کسی بود این؟ نه پیر بود، نه جوان، نه زنده بود، نه مرده. آمده بود مسخرهام کند، مثل دیگران دستم بیندازد، فریبم بدهد، به حرفم گوش نمیکرد و محلم نمیگذاشت و فقط لباسهایش را میخواست. انگار بدهکارش بودم. زنک وقیح، خوب کردم اسمش را گذاشتم پیرینسا. بعد یکباره چشمهام از خوشی تکان خورد، و سلولهای تنم، مثل لالایی در گوش مادرمُردهها، لرزید. فهمیدم با چه سر حرفش بیاورم. آهسته گفتم: «پیری؟» جواب نداد، گفتم: «پیریجان، میدانی چرا بهت میگویم پیرینسا؟» نگاهم کرد و پک زد و با صدای دورگهاش گفت: نه. و دیگر هیچ. گفتم: «کنجکاو نیستی که بدانی؟» و بعد چهکار کرد زنک؟ شانه بالا انداخت. با آنهمه لطفی که به او میکردم، هیچ حاضر نبود حتی جوابم را بدهد، لباسهایی که من به او میدادم که باهاشان حال کند هیچکجای این شهر پیدا نمیشد. گفتم: «این لباسها که همینطور خوشخوشان میبری میدانی همه خارجیاند؟» زنک میدانست، از من بهتر حالیش بود. سرش را تکان داد گفت: «بللله خاانوم. دست شما درد نکنه، خوشگلن.» همین؟ نمیخواست در عوض لباسها از خیانتهایش بگوید؟ دیگر داشت کفریام میکرد، چشمسفید ازم استفاده میکرد، به عقلم میخندید و هر وقت هم حظ نمیکرد جوابم را نمیداد. بلند شدم که بروم تحفهها را بیاورم. رفتم طبقۀ بالا. کف اتاقها چوبی بود و غژغژ صدا میکرد. عصبانی بودم، چرا حتی این پیرزن سفلیسی جوابم را نمیداد، سبد لباسهای زدهدار را آوردم، چند تاشان را جدا کردم و گرفتم بغلم، برگشتم توی راهرو و از پلهها رفتم پایین ولی نمیدانم چه شد که به سرم زد. فقط میخواستم بخندم، هیچ ماجرایی نداشتم، اتفاقی برایم نمیافتاد، حتی دیگر نمیتوانستم بنویسم. بعد به پشتم فکر کردم، عضلاتم اغلب از بیحالی میگرفت، در راهرو به خودم در آینه نگاه کردم، پوستم مثل زنبیلی بود که مادرم لباسهای سفید داخلش را چلانده و زیر آفتاب رها کرده. مثل پوست ماری بودم که مار کنج حصاری پسانداخته. نور به نظرم کریه بود. و دوباره احساس گرفتگی در پشتم کردم، هوا گرم بود و داشتم عرق میریختم، برگشتم سمت اتاق لباسها، بوتیک کوچکی که ساخته بودم. بعد دست بردم توی لباسخوابها. لباسهای گران، تورها، گیپورها، پر پرندگان، چرمهای مصنوعی. لباسهایی که دخترهای جوان با دیدنشان غشغش میخندند، تصورش میکنند و بعد دیگر خلاص نمیشوند، انگار به خیالانگیزیشان پیمیبرند و آنوقت آهستهآهسته در ذهن درون لباسها میخزند. لباسهایی که بندهای زیادی دارند، که اندام زنها را آنطور که حتی خودشان فکر نمیکنند شکل میدهند. کفل، سینه و کمر را با پر و پولک قاب میکنند. بعضی قسمتها را میپوشانند تنها برای اشارۀ بیشتر به آن. درست آنچه بلانشو دربارۀ کلمۀ حذفشده میگوید طراحان با اتکا به حس جنسیشان سالهای سال است که در اتاقخواب به اجرا میگذارند. پرها، پولکها، خزها، پوستها، کلاههای نرم و کوچک. گردآوری هر عنصری در زن: زن پرنده، زن درنده، زن خزنده، زن اغواگر، زن قدیس، زن پرستار، زن شلاقزن. لباسخوابها همۀ آنچه را یک بدن میتواند به آن دربیاید با ظرافت تمام از بدن بیرون میکشند. عضوها با آن پوشش و بیپوششی به مرتبت میرسند، امضای کوچکی با یک گره کنار ساق پا، پاپیونی در گودی کمر و قلادهای از پیچکهای ریز دور گردن. یک سِت لباس بود که بندهایی از پر طاووس داشت با کلاه قرمزی از چرم مصنوعی و یک جفت جوراب ساقبلند خزدار. قیمت پشتش را نگاه کردم ششصدوپنجاه هزار تومان. ملغمهای از هزار دروغ بود. برش داشتم و مقابل آینه رو به خودم گرفتمش، کلاه را سر کردم، کوچک بود، مخصوص سرهایی حتی ظریفتر از سر من. از خوشی قهقهی زدم و بقیۀ لباسها را برداشتم و لباسخواب را هم جداگانه به دست چپم گرفتم. پریدم پایین و از حیاط گذشتم. درِ اتاق را باز کردم. پیرزن همانجا نشسته بود، انگار ونوس خوابیدهای که با ضربۀ در بیدار میشود، از عریانی خودش جا میخورَد، مینشیند و با هرچه دم دستش است خودش را میپوشاند و ناگاه زمان از تنش میگذرد و پیر میشود. لطفی که بر زلیخا نازل شد برای پیرینسا معجزۀ واژگون بود. پیرزن با عقوبتش بهسمتم چرخید و نگاهم کرد. چشمش چون نرهگاوی روی لباسها افتاد و با حرکت پاهای من پلکهاش بالاپایین شد و چانۀ درازش برای دقایقی لق نزد. کپۀ لباسها را گذاشتم روی میز جلوش. چشمش به لباسها بود، روی آنها ذرهذره حرکت میکرد. دست چپم را کمی پشت بدنم نگه داشته بودم. همانطور پیری را نگاه کردم، ولی او فقط لباسها را میدید، من اصلاً برایش مطرح نبودم، فقط میآمد پی جنس. بند و پر و پاپوشهای براق را آرام گذاشتم روی کپۀ لباسها. تکان کوچکی خورد، تکانی ظریف، اما چشمهاش نجنبید، همانجا ایستاد و پلک نزد. کمی دورتر شدم که صحنه را بهتر ببینم، نزدیک در ایستادم و پاییدمش. چانهاش لقی کرد و دیگر حرکت نکرد، سفیدۀ آدامسش را در دهانش میدیدم. چشمش روی پرها بود، دلم داشت غنج میرفت، همانجا ایستاده بودم. حالا برای تماشای بیشتر دستها را در هم گره کردم و از بالا به پیرینسا چشم دوختم. پلک نزد، تکان نخورد. یکمرتبه دست چپش لرزشی کرد، دستِ تا آرنج لختِ بسیار پیر و لاغرش. دست خواست برود سمت پرها و بندها. مردد شد، انگشتها بالا آمد، شاخههای نمدار ِ درختی که ریشهاش از مدتها پیش مرده، درحال جان کندن با ریشه، روی دست یک M سبز، پیچکهایی که جابهجا چین میخوردند، M حالاتش را تغییر داده، مواج، پوستهپوسته، رگهای دست باد کرده، بنفش، مثل مارهایی که طلسمشان شکسته، و ناخنها بیدلیل مکدر و شکسته و لکههایی از چیزی قرمز رویشان، خشک، خشک، خشکی، انگشتانِ آرامِ تکان خورده، مرتباً دراز شده و رگها متورم، و سرانگشتها در لرز، نقاطی از بندها در لرز، پرها و گوشههای پاپوشها، لمس، لمس، لمس، مادرم پوست نوزاد یکروزهاش را نوازش کرد، سرانگشتها به گوشهها میخورْد، نمیخورْد، دستْ مجسمۀ، دستْ مجسمۀ، تمنای شاخه و پَرچین و نور از پشت پنجره روی دست، و چانۀ درازش را درازتر و دست پیرش را پیرتر، و مارها و بچهمارها و پیچکها و بچهپیچکها و زنها و بچهزنها، یکییکی از طلسمها، و در چینها خز، و بهسمت پرها پیش، و زنهای دهمیلیمتری، با زنبیلهای کوچک یکمیلیمتری، لباس بچه به دست، بچه به دست، از روی جادههای خشک و خاکی پیاده، رود، تا سرِ رود، و باران و زنبیلها در آب و زمین براق و عرق، و چرب و چربتر، و زنانِ یکسانتی، بچهبهدست، زنبیل لباسهای یکمیلیمتری، روی سر، خیسی و آفتاب و آبپیشانی و ماهپیشانی و پیشاب بچه با لشکرهای عظیمِ رگمارها و رگشاهها و رگبارها و بارها در دست، در سر، در شکم با دست میبریدند، میبریدند و پیش میرفتند، میجهیدند، میافتادند، روی بندها، پابندها، هجوم نور روی قطرههای عرق، قطرهها کودکان را خیس و کودکان ونگ، و ناگهان رودها، و ترکیدند رودها، یک رود، دو رود، سه رود، دهها رود بنفش، بزرگ و کوچک، با انشعابها، و زنها، تندتر، و آفتاب نرم، و بارانْ نرم، و داسها نرم، زنبیلها، و بچهها و بچهمارها، و بچهرودها، به آب دادند، آبرو را، و رختهاشان، رقص، رقص، بالا، پایین، و آب از سر و رویشان، و کهربای توتون روی سر زنها و بچهها، و فرشتگان مرگ با داسهای سیاهِ براقشان.