یادداشت مترجم | «سکوت» داستان آخر از مجموعۀ «میز لیمو»ی بارنز است، راجع به سکوتِ آخرِعمریِ ژان سیبلیوس (۱۸۶۵-۱۹۵۷)، کامپوزر و ویولونیستِ فنلاندی که از ۱۹۲۵ به بعدْ چیزی ننوشت. داستان سر ـ و ـ شکلِ روزنامه (diary) دارد و از بعضی نامِ کامل و از بعضِ دیگرْ حرف اولِ نام آمده است. نامکاملها معرفیای در توضیحات شدهاند، اما مترجم از پیِ شناساییِ حرفاولیها نرفته ببیند فیالمثل کِی. کیست. اگر نویسنده که سیبلیوس/بارنز است، خواسته بود کاملِ نامها را بیاورد، میآورْد. مترجم منطق روزنامهنویسی را رعایت کرده. از خودِ سیبلیوس بهوفور یادداشت روزانه مانده است و بیخود نیست بارنز داستانش را همچو سر ـ و ـ شکلی داده. مترجم این داستان را ــ که حالا دیده ترجمۀ آن مغلوط بوده است ــ اولبار در سال ۹۴ یا ۹۵ در وبگاه فقیدِ «هول» منتشر کرده. امید است اینبار کارخرابی پیش نیامده باشد. ترجمۀ این داستان ارادتمندانه پیشکش به محمدشریف بیخوف میشود که یاد داد زِرّ ـ و ـ زرّ بطریبازی را ترک و در سکوت، کارِ حسابی کنیم. مأخذ ترجمۀ فارسی: “The Silence” in "The Lemon Table", Julian Barnes, Vintage Canada, 2005.
______________________
متن این داستان را میتوانید در این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
______________________
لااقل یک احساس در من، با گذرِ هر سال، شدیدتر میشود ــ رغبتی به تماشای درناها. اینموقعِ سال، سرِ تپه، به تماشای آسمان میایستم. امروز نیامدند. جز غازِ وحشی نیامد. غازْ قشنگ میبود اگر درنا نبود.
جوانکی روزنامهچی کمکم کرد وقت بگذرد. از هومر گفتیم، از جَز. خبر نداشت موسیقیِ من را در خوانندۀ جَز [۱] استفاده کردهاند. گاهی جهالتِ جوانها به هیجانم میآورد. اینطور جهالتهایی هم یک جورِ سکوت است.
مردِ رِند، بعد از دو ساعت، از کومپوزیسیونهای تازه پرسید. لبخند زدم. از سمفونیِ هشتم پرسید. من موسیقی را با بالِ پروانهها قیاس کردم. گفت منتقدان غرغر کرده بودند قلمم «خشک آمده.» لبخند زدم. گفت بعضیشان ــ خودش که نه البته ــ متّهمم کرده بودند از وظایفم طفره رفتهام درحالیکه مقرریِ دولتی میگرفتهام. پرسید دقیقاً کِی سمفونیِ تازهام تمام میشود؟ لبخند نزدم. جواب دادم: «شمایید نمیذارید تمومش کنم» و زنگ زدم بیایند راهِ بیرون را نشانش بدهند.
میخواستم بگویم کامپوزری جوان که بودم، پیش آمد قطعهای برای دو کلارینت و دو باسونْ پارتیتور بکنم. ارتکابی حاکی از دلِ خجستهام بود، از آنجایی که در آن روزگار، جز دو نفر در کشور، باسون نمینواختند و تازه یکیشان مسلول بود.
جوانها ــدشمنان طبیعیام! ــ درحال ترقیاند. میخواهی پیششان پیرِ محترم باشی و حتا لعن هم بارت نمیکنند. یحتمل دلیل دارد.
هنرمند طبعاً غلط به فهم میآید. عادی است و بعد از مدتی، روزمره میشود. منیکی صرفاً تکرار، و خواهش میکنم: درستْ غلطم بفهمید.
نامهای از کا.، از پاریس، به دستم رسیده. نگرانِ علامتگذاریهای تِمپو [۲]است. بایستی تأییدم را بگیرد. بایستی برای آلِگرو [۳]، علامتگذاریِ مترونومی داشته باشد. میخواهد بداند آیا در موومانِ دوم، دوپّیُو ـ پیو ـ لِنتُو [۴] ی سرِ حرفِ K فقط سه میزانْ تکرار میشود؟ در جواب، مینویسم: «مائسترو کا.، جسارت نباشد. آخِر ــ عذر میخواهم بابتِ بیپرواییِ کلامم ــ آدم شاید حقیقت را نه فقط از یک راه بیان کند.»
گپوگفتم با اِن. دربارۀ بتهوون به یادم میآید.اِن. قائل بود هنگامیکه گردونۀ زمانْ گردشی دیگر کرده باشد، بهترین سمفونیهای موتزارت هنوز باقی است درحالیکه مالِ بتهوون از گردونه به در شده. اختلافات ما همینسنخی است. من حسّی را که به بوسونی [۵] و اِشتِنهامر [۶] دارم به اِن. ندارم.
گزارش کردهاند آقای استراوینسکی [۷] مهارتالصنعتم را بسنده نمیدانند. این را لذیذترین تعریفی میدانم که در تمامیِ عمرِ آزگارم، شنیدهام! آقای استراوینسکی از آن قماشی از کامپوزرهاست که بینِ باخ و آخرین مُدِ روز آونگاند. اما فوتوفنّ موسیقی را نمیشود در مدرسه، دم تختهسیاه و سهپایه، یاد گرفت. اگر این باشد، البته آقای ای. اس. شاگرد ـ اوّل کلاساند. اما همینکه سمفونیهای من را بگذارند بغلِ وانمودهای مردهزادِ ایشان…
منتقدی فرانسوی که هیچ تلاشی را در راهِ ایجادِ انزجار از سمفونیِ سوّمم فرو نمیگذارد، از قولِ گونو [۸] آورده: «فقط خداست در سی ـ ماژور [۹] کامپوز میتواند». گلْ گفته است.
مالر [۱۰] و من،یک بار، بحثِ کومپوزیسیون کردیم. سمفونی برای او بایدِ باید نظیرِ عالم و حاویِ همهچیز باشد. درآمدم جوهرِ سمفونیْ فُرم است؛ بیپیرایگیِ سبک و منطقِ عمیق است که رابطۀ درونیِ موتیفها را میآفریند.
وقتیکه موسیقی ادبیات است، ادبیاتِ بد است. موسیقیْ جایی آغاز میشود که کلمه بند بیاید. موسیقی که بند بیاید، چه میشود؟ سکوت. همۀ دیگر هنرها خواهانِ کنونۀ موسیقیاند. موسیقی خواهانِ کنونۀ چیست؟ سکوت. دراینصورت کارم را کردهام. حالا از سرِ سکوتِ طولانیام، به همان قدری که بهخاطرِ موسیقیام مشهور بودهام، مشهورم.
البته میشد هیچوپوچی کامپوز کرد. اینترمتزو [۱۱] یی بهمناسبتِ توّلدِ همسرِ تازۀ پسرخاله اِس. که رکابش آنقَدَر هم که زنش خیال میکند سفت نیست. میشد به فراخوانِ حکومت لبیک گفت، به عریضههای سررسیده از یک دوجین روستا که پرچمی روی دستشان مانده. اما تظاهر میشد. سفرم تقریباً تمام است. حتا دشمنانم که از موسیقیام منزجرند اذعان میکنند منطق دارد. منطق موسیقی سرانجام راه به سکوت میبرد.
جربزهای را که من ندارم آ. دارد. بیخود دخترِ ژنرال نشده. دیگران من را مردی مشهور، با عیال و پنج دختر میبینند، فَحْلِ گلّه. میگویند آ. خودش را فدای زندگیِ من کرده است و با این حال من خودم را فدای هنرم کردهام. کامپوزرِ خوبیام، ولی در مقام انسان ــ هومممممم، چه عرض کنند؟ با اینهمه دوستش داشتهام و خوش هم بودهایم. او را که دیدم، برایم پریِ دریاییِ ژوزفسون [۱۲] بود که شوالیهاش را به نازِ بنفشهها آرمیدن میداد. فقط وضع سختتر میشود. هر دیوی رخْ نشان میدهد. خواهرم در تیمارستان. الکل. رواننژندی. مالیخولیا.
گِشت! که ما پس، مرگْ پیش…
اُتو آندرسُن [۱۳] شجرهنامهام را بهقدری بیکموکسر درآورده است که دل ـ و ـ رودهام را منقلب میکند.
بعضی من را مستبد میدانند چون پنج دخترم همیشه از ساز و آواز در خانه منع شدهاند. نه گوشخراشِ شنگولِ ویولنی خامآوا، نه فلوتی مضطربِ نفسبریده. بهحقّ هرچه نشنیده ــ موسیقی در خانۀ شخصِ کامپوزرِ گرانقدرْ هیچ؟ آ. اما درک میکند. میفهمد موسیقی بایستی از سکوت بیاید. از سکوت بیاید و به سکوت برگردد.
خودِ آ. هم ساکت برگزار میکند. بههزار علت ــ خدا میداند ــ میشود سرکوفتم زد. هرگز ادعا نکردهام از شوهرهای بابِ ستایشِ کلیسام. بعد از ماجرای گوتنبرگ، نامهای بهم نوشت که تا جمودِ نعشی، نگهش خواهم داشت. اما در روز عادی، سرزنشم نمیکند. و برخلافِ همه، هرگز نمیپرسد چهموقع هشتمیام حاضر میشود. توی دستوپایش نیستم. شبها کامپوز میکنم. نه، شبها پشتِ میزم مینشینم، با تُنگی ویسکی و زور میزنم کاری از پیش ببرم. بعدتر، سرم روی پارتیتور و دستم گِرِهخورده به بیخِ خِرِّ هوا، بیدار میشوم. خوابْ من را بُرده و آ. ویسکی را. حرفش را پیش نمیکشیم.
الکل که قبلاً ترکش کرده بودم، رفیقِ شفیق من شده است، و چه باشعورتر از همه!
خودموخودم بیرون میرویم تا تنهایی شام بخورم و دربارۀ میرایی تأمل کنم. یا بروم به کَمپ [۱۴]، به سُوسیِتِتسوسِت [۱۵]، به کُونیش [۱۶] تا بنشینم و موضوع را با بقیه مطرح کنم. قضیۀ غریبِ مان ـ لیبْت ـ نُور ـ آیْنْمال [۱۷]. سرِ میزِ لیموی کَمپ مینشینم. اینجا حرف زدن از مرگْ موجه، بهواقع اصلاً اجباری است. بهغایت خوشمشرباند اینجا. آ. موافق نیست.
بینِ چینیها، لیمو نمادِ مرگ است.چه بود آن شعرِ آنّا ـ ماریا لِنگْرِن [۱۸]؟ ــ «مدفون، لیمویی به دست.» همان. اگر به آ. بود، قدغنش میکرد چونکه به گوشش آیۀ یأس میآمد! آخِر اگر نعشْ آیۀ یأس نخواند، دیگرْ کی بخواند؟
درناها امروزبه گوشم آمدند، به دیدم نه. ابرها زیاده پایین بودند. اما سر آن تپه که ایستاده بودم، جیغی شنیدم، گویی بختکی صوتی، از فراز، از آنهایی که درناها از تَه و تمامِ گلو میکشند وقتیکه برای تابستان، سر به جنوب میگذارند. پنهان از دیدم، حتا مرموزتر، زیباتر هم بودند. سونوریته [۱۹] را از نو، از اول، بهم یاد میدهند. موسیقیِِ آنها، موسیقیِ من، موسیقی. همین است! سرِ تپهای میایستی و از فراسوی ابرها، صداهایی میشنوی که دل را وامیدرد. موسیقی ــ حتا موسیقیِ من ــ همیشه سر به جنوب دارد، پنهان از دیدهها.
اینروزها، دوستانم که ازم دست میکشند، دیگر نمیتوانم بگویم از کامیابیم است یا ناکامیام. پیری است دیگر.
یحتمل آدمِ سختیام، اما دیگر نه اینقدرها هم. در همۀ عمرم، گم که میشدهام، میدانستهاند کجا پیدایم کنند ــ در بهترین رستورانی که صدف و شامپاینْ سِرو کند.
از ایالات متحد که دیدار کردم، تعجب کردند که طیّ زندگیام، هرگز خودم ریشم را نتراشیده بودم. برخوردی کردند که انگاری از اشرافم. اما نیستم و حتا وانمود هم نمیکنم هستم. فقط آنکه منیکی دلم اینطور خواسته است عمرم را تلفِ ریش تراشیدن نکنم. برونسپاری کردهام.
نه، راست نگفتم. من آدمِ سختیام؛ به پدرم و پدربزرگم بُردهام. وضعِ منیکی وخیمتر هم هست که هنرمندم. حتا وخیمتر، با این رفیقِ بسْ شفیقم، رفیقِ بسْ باشعورم. روزهایی که بتوانم پایشان مُهرِ سینه ـ اَلْک [۲۰] بزنم انگشتشمارند. دستْ که بلرزد، قلمی کردنِ موسیقی سخت میشود. رهبریِ ارکستر هم سخت است. از هر طرف که رفتهام، دیدهام عمرِ آ. با من شهادت بوده است و بس. به جا آوردنِ این را دریغ نمیکنم.
در گوتنبرگ، قبل از کنسرت، غیبم زده. در جای معمول هم پیدایم نکردهاند. اعصابِ آ. خُرد شده. با این حال درون تالار رفته، نشسته است، خداخداکنان که حفظِ آبرو بشود. برخلافِ انتظارش، رأسِ ساعتِ مقرّر، به صحنه آمدهام، دولّا ـ و ـ راستی شدهام، و میزانهام را بلند کردهام. چند میزانی وسطِ پیشدرآمد، او میگوید، دست نگه داشتهام، انگار که تمرینی باشد. تماشاچیها هاج ماندهاند و نوازندهها هاج و چه بدتر، واج. فرمانِ ضربِبالای تازهای داده و باز آغاز کردهام. آ. مجابم کرده بعد از این، جز بلبشو نبوده است. تماشاچیها ذوق و جراید بهاحترام برگزار کردند. حرفِ آ. اما حساب است. بعد از کنسرت، بیرون از سالن و در جمعِ دوستان، شیشهای ویسکی از جیبم درآورده و کوبیدهام سرِ پلهها. خودم هیچْ اینهمه یادم نیست.
وقتیکه به خانه برگشته بودیم و من داشتم در سکوت، قهوۀ چاشتم را میخوردم، نامهای بهم داد. بعد از سی سالْ زناشویی، تازه بهم نامه داده بود، آنهم از خانۀ خودم. کلماتش هنوزاهنوز همراهم است. نوشته من جانورِ ضعیفالنّفسِ بهدردنخوریام که در عجزِ از حل کردن مشکلاتم، به الکل پناه بردهام؛ آدمیام که خیال کردهام آخِرْ الکل کمکم میکند شاهکارِ تازه بنویسم، اما وای و صد وای و هزار بر من که در غلطم، که درهرصورت او دیگر خودش را در معرضِ این بیآبروییای که بنشیند به تماشای منِ مستِ لایعقل که ارکستری را رهبری میکنم، قرار نخواهد داد.
جوابی، چه کتبی و چه شفاهی، ندادم. کوشیدم با عمل جواب بدهم. سرِ حرفش باقی ماند و همراهم نه به استکهلم آمد، نه به کپنهاگ، و نه به مالمو. نامهاش همهجا با من است. اسمِ دخترِ ارشدمان را روی پاکتِ آن نوشتهام تا بعد از مرگم، سر دربیاورد از حرفی که بینِ ما شده است.
چه رعبی پیری برای کامپوزر میآورد! هیچچیز سرعت قبل را ندارد و خودنکوهی تا سرحدّاتی غیرممکن پیش میرود. بهجز شهرت و تمجید و شام رسمی و مقرّریِ دولتی و خانوادۀ همراه و طرفدارِ آنبرِ آب را نمیبینند. هر تَقّی که به توقّی میخورد، به یادِ یکدیگر میاندازند که کفش و پیراهنم دوختِ برلین است، که ریختم را بهمناسبتِ هشتادسالگیام، روی تمبر انداختهاند. این دامادامِ موفّقیّتْ هومو ـ دیورنالیس [۲۱] را محترم میآید. اما من هومو ـ دیورنالیس را پستترِ انواعِ بشر میدانم.
روزی که دوستم تُویْوُو کولا [۲۲] را به خاکِ سرد سپردند یادم است. سربازهای یِیْگا [۲۳] به سرش شلیک کرده بودند و چند هفتۀ بعد، مرد. وقتِ خاکسپاری، رفتم در بحرِ فلاکت هنرمندجماعت. اینهمه کار، قریحه، و شهامت و بعد، همهچیز به آخر میرسد. بهغلط فهمیده شدن و بعد، فراموش شدن ــ چنین است عاقبتِ هنرمند. رفیقم، لاگربورگ [۲۴]، مدافع آرای فروید است که هنرمندْ هنر را حربهای به کار میگیرد، در گریز از رواننژندی. خلّاقیتْ تعدیل است، تعدیل عجزِ هنرمند از زیستنِ زندگی بهشیوهای که باید و شاید. خب، البته این فقط مبسوطِ نظری است که واگنر دارد، که اگر از زندگی لذّتِ دلخواهمان را میبردیم، نیازیمان دیگر چه به هنر بود؟ قضیه را پشت ـ و ـ رو فهمیدهاند. البته که انکار نمیکنم جماعتِ هنرمند از بسی بسیار از وجوهِ رواننژندی نصیبهای دارد. چطور میشود کسی، دستکم منیکی، این را انکار کند؟ شکی نیست من روانِ نژندی دارم و همهاش ناشادم، اما همچو وضعی بیشتر معلولِ هنرمندی است تا علتش. وقتیکه پروازی به آن بلندی را به خیال میآوریم و اینطور کوتاهکوتاه کِنِفت میشویم، چطور رواننژندی غالب نشود؟ مأمورِ تراموا که نیستیم که همۀ همّوغمّمان پاره کردنِ بلیت و اعلامِ بجای ایستگاه باشد. بماند که جواب من به واگنر ساده است: چطور میشود زندگیای بیکموکسر وابماند از شمولِ یکی از اعلاترینِ عیشها، یعنی درکِ قدرِ هنر؟
نظریههای فروید این امکان را شامل نمیشود که جدال سمفونیست ــ دریافتن و بعد، نمایاندنِ قوانینی بهمنظور مووْمانِ نتها که تا ابدالآباد قابلِ پیروی بمانند ــ بهنحوی ارمغانِ ارزندهتری است تا مردن برای شاه و کشور. خیلی از پسِ این کار برمیآیند درحالیکه کاشتنِ سیبزمینی، سوراخ کردن بلیت، و کردنِ کارهایی به همین مفیدی از دستِ خیلی حتا بیشتر برمیآید.
واگنر! حالا پنجاه سالی میشود که خدایان و قهرمانانِ او چندشم میدهند.
در آلمان، بردندم کمی موسیقیِ نو بشنوم. گفتم: «معجونمعجونِ رنگارنگ میسازید. من آبِ نابِ یخ میارم.»موسیقیام یخِ مذاب است. در جنبشش، شاید به سرچشمههای یخینش پی ببرید؛ در پرآهنگیاش، شاید به سکوتِ آغازینش پی ببرید.
جویا شدند کدام کشورْ بیشترین همدلی را با کارم نشان داده؟ جواب دادم که، «انگلستان.» مردمانی بدون عصبیتِ وطنیاند. یک بار که به آنجا رفته بودم، افسرِ مهاجرتی من را شناخت. جناب سرکارْ وان ویلیامز [۲۵]؛ بهفرانسه، بهزبانی که هردو، بهجز زبانِ موسیقی، بلد بودیم، صحبت کردیم. بعد از کنسرتی، سخنرانی کردم. گفتم من در اینجا، دوستانِ بسیاری دارم، و، طبیعتاً، امیدوارم، دشمنانی. در بُورنماوت [۲۶] که بودم، دانشجوی موسیقیای احترامم کرد و بهصافیوسادگی اشاره که وسعش نمیرسد به لندن بیاید، به شنیدنِ سمفونیِ چهارمم. دستبهجیب شدم و گفتم: «آی ویل گیو یو آیْن فاند استرلینگ.» [۲۷]
سازبندی [۲۸] ام از مالِ بتهوون بهتر است، موضوع [۲۹] هایم هم. اما او زادۀ سرزمینی شرابستان است و من در سرزمینی به دنیا آمدهام که شیر ترشْ صاحباختیار است. نمیشود قریحهای، دیگر نگویم نبوغی، مثلِ مالِ من از لور [۳۰] تغذیه کند.
در زمان جنگ، نوردمنِ [۳۱] معمار برایم امانتی پستی، بهشکلِ محفظۀ ویولون، فرستاد. بهواقع محفظۀ ویولون بود، اما داخلْ لِنگِ دودیِ برّه داشت. «بلاهت فریدولین» [۳۲] را بهقدردانی کامپوز کردم و فرستادم. میدانستم که آکاپلا[۳۳]خوانِ علاقهمندی است. بابتِ لو ـ دلیسّیو ـ ویولون [۳۴] تشکّر کردم. بعد، کسی صندوقیْ مارماهی فرستاد. با قطعهای کُورال از خجالتش درآمدم. فکر کردم همهچیز پشت ـ و ـ رو شده است. روزگاری که هنرمندْ حامی داشت، تولیدِ موسیقی میکرد و با تولیدِ براه، خوراکونوشاکْ تأمین بود. اما حالا برایم غذا میفرستند و در جواب، موسیقی مینویسم. رسمِ آشفتهتری است که شده.
دیکتونیوسْ [۳۵] به سمفونیِ چهارمم «سمفونیِ نانِ دارپوست» گفته، اشارهاش به قدیمها که فقرا آرد را با دارپوستِ ریزکوبیدۀ پستتر میآمیختند. نان حاصلْ مرغوبترین نبود، اما گرسنگی را معمولاً پس میراند. کالیش [۳۶] گفته است چهارمیام، در کل، چشماندازی از زندگی میرساند عبوس و ناخوشایند.
در دورانِ جوانی، نقد که میشدم، توی پرم میخورد. حالا، هر وقتی که سودا برم میدارد، به بازخواندنِ هرچیزِ ناخوشایندی راجع به کارم مینشینم و شنگولیام حدواندازه گم میکند. به همکارهایم میگویم: «یادتون باشه در کلّ دنیا، شهری مجسمۀ منتقدی رو برپا نکرده.»
موومانِ آرام سمفونیِ چهارمم سرِ مراسمِ تشییعِ جنازهام نواخته بشود. و خواهش دارم لیموبهدست دفن شوم، فشرده توی دستی که آن نتها را نوشته است.
نهخیر، مگر آ. به بطرِ ویسکیِ در دستِ زندهام رحم کرده است که بخواهد به لیموی در دستِ مردهام رحم کند؟ اما سفارشم دربارۀ «سمفونیِ نانِ دارپوست» را زمین نمیاندازد.
گِشت! که ما پس، مرگْ پیش…
هشتمیام؛ فقط از همین میپرسند. کِی، مائسترو، تمام است؟ کِی منتشرش کنیم؟ یحتمل فقط موومانِ آغازینش را؟ بناست واگذار شود به کِی. برای اجرا؟ برای چه اینقدر طولش دادهاید؟ برای چه غاز بس کرده تخمِ طلا بگذارد برای ما؟
جنابان، شاید سمفونیِ تازهای در کار باشد، یا شاید نباشد. ده، بیست سال، نزدیک به سی ازم عمر برده است. یحتمل بیشتر از سی هم ببرد. یحتمل بعد از سی سال هم باز هیچچیز در کار نباشد. یحتمل ختمِ به آتش شود. آتش و بعد، سکوت. دستآخر عاقبتِ همهچیز همین است. درست اما غلطم بفهمید، جنابان. من نیستم سکوت میگزینم. سکوت است من میگزیند.
عیدِ اسمِ [۳۷] آ. است. میخواهد بروم قارچ بچینم. قارچاسفنجیهای جنگل دارند میرسند. خب، تخصصیم نیست. اما از بهرِ پشتکار، و قریحه و شهامت، یک موردْ قارچِ اسفنجی پیدا کردم. آن را چیدم، بو کشیدم، و با عزّتواحترام، در سبدک آ. قرار دادم. پس، خردهریزِ برگهای سوزنی را از سرآستینهایم تکاندم و وظیفهام انجامگرفته، به خانه برگشتم. بعدتر، دوئت نواختیم. سینه ـ اَلْک.
اُتو ـ دا ـ فه [۳۸] ی شعلهآشامِ دستنوشتهسوز. همهش را جمعِ سبدِ رختچرک و خالیِ شومینۀ ناهارخوری کردم، پیش چشم آ. بعد از مدتی، دیگر تاب نیاورد و دررفت. من عمل خیر را ادامه دادم. آخِرسر آرامتر بودم و خلقم دیگر تنگ نبود. روزِ خوشی شد.
هیچچیزی به سرعتِ قبلش نیست… قبول. اما چه توقعی است داریم که موومانِ آخر عمر رُوندو ـ آلگرو [۳۹] باشد؟ چطور علامتگذاریاش کنیم بهتر است؟ مائِسْتوزو [۴۰]؟ کم پیش میآید کسی به این بختیاری باشد. لارگو [۴۱] ــ باز هم یک ذره زیاده احتشام دارد. لارگامنته ـ اِ ـ آپّاسیوناتو [۴۲]؟ یک موومانِ آخری شاید که آنطور شروع بشود ــ سمفونیِ اولِ خودم مثلاً همینطور است. سمفونیِ عمر اما اینطور نیست که ختم به آلگرو ـ مولتو [۴۳] شود، که رهبرْ پوستِ ارکستر را بکند تا که برسد به سرعتهای بیشتر و سر ـ و ـ صداهای بلندتر. خیر، زندگی در آخرین موومان، دائمالخمری را بهجای رهبر رو میکند، مردکی فرتوت را که حتا موسیقیِ خودش را هم به جا نمیآورد، لودهای را که نمیتواند تمرین را از اجرا بگوید. پس، تمپو ـ بوفّو [۴۴] علامتگذاریاش کنیم؟ نه… فهمیدهم. فقط سُوستِنوتُو [۴۵] علامت بگذارید و رهبر تصمیم بگیرد. بههرحال میشود حقیقت را نه فقط از یک راه بیان کرد.
صبح امروز، رفته بودم قدمِ همیشگیام را بزنم که سر تپه ایستادم و به شمال نگاه کردم. «پرندههای جوونیم!» سرِ آسمان داد کشیدم: «پرندههای جوونیم!»صبر کردم. بارِ ابرها بر دوشِ روز سنگینی میکرد، اما برای اولین بار، دیدم درناها زیرِ ابرها پرواز میکنند. نزدیک که میشدند، یکی از فوج کَند و صاف بهسمتِ من آمد. آغوشم را ذوقمرگ بهرویش گشودم وقتیکه صور ـ دَمان چرخی آهسته به دورم زد و بعد، سر به دستهاش زد تا همراهشان به سفرِ دورِ جنوب برود. تماشا کردم تا که چشمم سیاه شد، گوش دادم تا دیگر نشنیدم و بعد، باز سکوت شد.
آهستهآهسته به خانه برگشتم. توی درگاهی وا ـ ایستادم، لیمو خواستم.
یادداشتهای مترجم
در خصوص اصطلاحات موسیقایی، مرجعْ چاپ دومِ فرهنگ تفسیریِ موسیقی، از انتشارات خاتون، بهترجمه و گردآوریِ بهروز وجدانی بوده است.
1. The Jazz Singer, Directed by Alan Crosland, 1927
رسماً آغازکنندۀ پایان سینمای صامت.
۲. Tempo، سرعت در اجرای قطعه.
۳. Allegro، تند، شاد، بانشاط، زنده.
۴. doppio piu lento، بهآهستگیِ دوچندان.
۵. Ferruccio Busoni (۱۸۶۶-۱۹۲۴) کامپوزر و پیانیست و رهبر ـ ارکسترِ ایتالیایی.
۶. Carl Wilhelm Eugen Stenhammer (۱۸۷۱-۱۹۲۷) کامپوزر و پیانیست و رهبر ـ ارکسترِ سوئدی.
۷. Igor Fyodorovich Stravinsky (۱۸۸۲-۱۹۷۱) کامپوزر و پیانیست و رهبر ـ ارکسترِ متولدِ روسیه.
۸. Charles-François Gounod (۱۸۱۸-۱۸۹۳) کامپوزر فرانسوی.
۹. اشاره دارد به سمفونیِ هفتم سیبلیوس.
۱۰. Gustav Mahler (۱۸۶۰-۱۹۱۱) کامپوزر اتریشی.
۱۱. Intermezzo، اینترلود، میانپرده.
۱۲. Ernst Abraham Josephson (۱۸۵۱-۱۹۰۶) شاعر و نقاش شهیرِ سوئدیای که سیبلیوس، بهخاطر شباهتهایی زندگینامهای که با او داشته، شیفتهاش بوده است. شاعرنقاشْ ترانه و نقاشیای مرتبط دارد؛ راجع به دوک ـ مگنوس و پریای دریایی. آبرنگه را نیافتهام. Hertig Magnus ترانۀ ششم از اپوس پنجاهوهفتمِ سیبلیوس است.
۱۳. Otto Emanuel Andersson (۱۸۷۹-۱۹۶۹) پژوهندۀ فنلاندیِ موسیقی.
14. the Kämp
15. the Societetshuset
16. the König
17. “Man lebt nur einmal!”، «آدم یک بار زندگی میکند» ــ عنوان والسی از یوهان اشتراوسِ پسر.
18. Anna Maria Lenngren (۱۷۵۴-۱۸۱۷) شاعر سوئدی.
۱۹. sonority، صداداری، پرآهنگی.
۲۰. sine alc، لاتین، بهمعنیِ «بدون الکل». سیبلیوس در روزنگارش کم از این عبارت کار نکشیده است.
۲۱. homo diurnalis، لاتین، مثل هومو ـ ساپینس که یعنی «بشر خردمند»، معنیِ «بشر روزنامهنگار» میدهد.
۲۲. Toivo Timoteus Kuula (۱۸۸۳-۱۹۱۸) کامپوزر و رهبر ـ ارکستر فنلاندی.
۲۳. Jäger، بهمعنیِ «شکارچی»، پیادهنظام سبکبار؛ در اینجا، داوطلبانِ فنلاندیای که آلمان آنها را، طیّ جنگ جهانیِ اول، آموزش میداد، بهمنظورِ آنکه در تضعیف هرچه بیشترِ روسیه، حکومت خودمختارِ فنلاندی به وجود بیاید.
۲۴. Rolf Herbert Hjalmar Lagerborg (۱۸۷۴-۱۹۵۹) مترجم سوئدی.
۲۵. Ralph Vaughan Williams (۱۸۷۲-۱۹۵۸) کامپوزرِ انگلیسی.
26. Bournemouth
27. “I will give you ein Pfund Sterling.”
28. orchestration
29. theme
۳۰. junket، ماست چکیده و اینها.
۳۱. Johan Torkel Matias Nordman (۱۸۷۸-۱۹۴۹) معمار فنلاندی.
32. “Fridolin’s Folly”, composed by Jean Sibelius, 1917.
۳۳. a cappella، موسیقیِ کُورال بدون آلت موسیقی، موسیقی بهسبک کلیسا و برای آواز دستهجمعی.
۳۴. le délicieux violon، فرانسوی، ویولون لذیذ.
۳۵. Elmer Diktonius (۱۸۹۶-۱۹۶۱) شاعر و کامپوزر فنلاندی.
۳۶. Alfred Kalisch (۱۸۶۳-۱۹۳۳) منتقد انگلیسیِ موسیقی.
۳۷. Name-Day، عیدِ خاصّ قدیسی که اسم او را روی فرد گذاشتهاند. در بعضی از کشورها، به روز تولد میماند.
۳۸. auto-da-fé، تشریفات اعلام و اجرای حکم دادگاه تفتیش عقاید در اسپانیای قرن پانزدهم که گهگاهی به سوزاندنِ فرد بدعتگذار میکشید.
۳۹. rondo allegro، «آلگرو» که بهمعنیِ تند، شاد، بانشاط، و زنده است؛ «روندو» هم فرمی موسیقایی است که از قرن هجدهم، بهدست کلاسیکها موومان آخر یا فینال سمفونی و سونات گرفته شده. پس، «روندو ـ آلگرو» فینالی تند و پرنشاط است.
۴۰. maestoso، مجلل، بشکوه.
۴۱. largo، بسیار کند، بسیار آهسته، سنگین، کشیده.
۴۲. Largamente e appassionato، «لارگامنته» یعنی خیلی آهسته، به وسعت، و به فراوانی؛ و «آپّاسیوناتو» یعنی پرشور، پرهیجان، و پراحساس.
۴۳. allegro molto، خیلی تند.
۴۴. tempo buffo، موومان مضحکِ کمیکِ خندهدار.
۴۵. sostenuto، کشیده و ممتد، پیوسته، محکم، استوار، یکنواخت، ثابت.