یادداشت کاغذ | این مطلبی است از خسرو دوامی ــ داستاننویس مقیم امریکا ــ که در شمارۀ دوازدهم مجلۀ کارنامه (مرداد ۱۳۷۹، ویژهنامۀ هوشنگ گلشیری) منتشر شد. نویسنده در این یادداشت خاطراتی از مواجههاش با گلشیری روایت میکند. از آقای دوامی ممنونیم که اجازه دادند این مطلب در «روایت کاغذ» بازنشر بشود. نیز ممنونیم از بهروژ ئاکرهیی که عکسی از زندهیاد گلشیری را از آرشیو شخصیاش به ما سپرد تا در کنار این متن منتشرش کنیم ــ عکسی با این توضیح: «شب تولد شصتسالگیاش، استکهلم.»
______________________
این متن را میتوانید در این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
______________________
من مدتهاست در سوگ کسی چیزی ننوشتهام. از خطابههای مرسوم در مراسم خاکسپاری و مجالس ترحیم هم بیزارم ــ ذکری فرسوده و تسلای بازماندگانی که خود میدانی جای رفتگان همواره در زندگی تو و آنان خالی خواهد ماند. اما، سوگنامه اگر از روی ریا نباشد، دستکم این حسن را دارد که آدم بار خودش را سبک میکند. گلشیری هم شاید زمانی همین احساس را داشته، آنجا که از زبان راعی نوشته:
من صبح فکر میکردم میآیم سر تابوت را میگیرم. یکیدو مشت خاک در گور میریزم تا بلکه بار خودم سبکتر شود. همۀ این کارها را هم کردهام. اما حالا میبینم که نه، اشتباه کردهام، دفنش کردهام، که تازه همان هم سنگینی تابوتش همچنان روی دوشم مانده است.
حالا باز هم غافلگیرمان کرده، مثل همۀ داستانهای خوبش ــ پایانبندی اینیکی را هم نمیتوانستیم پیشبینی کنیم. رویارویی با مرگی اینچنین فقط حس تنهایی و بیپناهی آدم را شدیدتر میکند. خواستم بهسیاق یادداشتی که در مجلس ختم بهرام صادقی خوانده چیزی بنویسم:
هوالحی ــــ با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان میرساند که هوشنگ گلشیری زنده است.
دیدم نمیشود. گلشیری مرده، کاریاش هم نمیتوان کرد. کسی هم نیست که جای خالیاش را پر کند.
خاطرههای همۀ ما را با خود به گور برده، خاطرات مردگان و زندگان را. داستانهایش را دوباره خواندم.
باز هم در برۀ گمشدۀ راعی نوشته:
خوب، میفهمم. چارهای نیست. آدم شنیده است که هرکس صلیب خودش را به دوش میکشد، یا که نمیدانم هرکس را توی گور خودش میخوابانند، اما یکدفعه متوجه میشود هرکس جنازۀ همه را به دوش دارد. مرده و زنده را.
از جوانمرگی نوشته، از جوانمرگی هدایت و بهرام صادقی و ساعدی. بیست سال صدای خودش هم از جمعی محدود فراتر نرفت. جوانترها خیلی از داستانهایش را نخواندهاند. پارسال هنگام گرفتن جایزهاش در آلمان در خطابهای میگوید:
سه کتاب از من بهفارسی در استکهلم چاپ شده که گمان نمیکنم تا سالهای سال در ایران اجازۀ چاپ بگیرد. رمانی از من بیست سال است که اجازۀ چاپ نگرفته است و برای چاپ نهم مشهورترین رمان من ــ شازدهاحتجاب ــ بعد از چند بار اجازۀ چاپ در زمان شاه در این دوره بار نهم اجازۀ چاپ صادر کردهاند. اما هفت سالی است که منتظر صدور اجازۀ ترخیص از صحافی است. جلد اول مجموعۀ آثارم چهار سالی است که منتظر اجازۀ چاپ است.
این است تدفین زندگان. مکتوب را در محاق نگه میدارند و کاتب را جوانمرگ میکنند. خودش جایی دیگر در سوگ میرعلایی نوشته: «اگر تا سالهای سال از آنهمه کتاب که دارم حتی شازدهاحتجاب در حجاب بماند چه باید بکنم؟ خودکشی البته دری است که همیشه باز است.»
اما خودکشی جامهای نیست که برازندۀ گلشیری باشد. آدمی هم نیست که بر سر کلمهای معامله کند. بخشی از داستانها و نقدهایش را در خارج با تیراژی محدود چاپ میکند. در آنجا هم گرفتار ناشرین غیرحرفهای و کاسبکار شده و داستانهایش بهصورتی ناقص چاپ میشود. در نامهای خصوصی نوشته:
فکر میکردم جایی در این جهان آثار من بهشکل کامل چاپ میشود و خود این مقدمهای خواهد بود تا ما اینجا بتوانیم از فشار عملۀ حذف بکاهیم، ولی متأسفانه اخلاق مسلط بر ما سبب شد تا واقعاً دلم به درد بیاید. باور کن سرمایی گزنده بر پشتم نشسته است. فکر میکردم روزی نسخهای از کاری به شما بدهم که تا سالها پس از مرگ من هم اینجا درنمیآید. اما چهکنم؟
با همۀ این سختیها، باز هم مینویسد. با گشادهدستی و جدیت درِ آپارتمان کوچک خود را بهروی نویسندگانِ جوان باز میکند و نسلی از بهترین داستاننویسان ایران را پرورش میدهد: تلاشی که برمبنای خواندهها و شنیدهها دستکم در طول عمر کوتاه ادبیات داستانی ما از هدایت به بعد یگانه است. کوششِ گلشیری در ادبیات مدرن و معاصر ما، چه از طریق خلق آثاری بدیع که هرکدام در زمان خود ظرفیتهای ساختاری و زبانی داستان ایرانی را گسترش دادند و چه از طریق آموزش و تأثیر بر عدهای از برجستهترین نویسندگان دهههای اخیر، همتا ندارد. جستوجوی او در منابع ادبیات کهن ما و همزمان با آن مطالعۀ آخرین دستاوردهای ادبی مغربزمین و نیز شناخت عمیقش از روحیات روشنفکران شهری و دیگر بخشهای قشر میانی جامعه زمینهساز خلق آثاری متنوع، رنگارنگ و راهگشا بوده است. کمتر داستاننویس جوانی را میتوان یافت که حداقل در دورهای از حیات ادبی خود تحت تأثیر بدعتهای زبانی و ساختاری گلشیری نبوده باشد. بر بستر همین فکر، به نظر من در تاریخ ادبیات معاصر ما اگر نیما را، با وام از عنوانی که هایدگر بر هولدرلین شاعر بزرگ آلمان گذاشته، «شاعرِ شاعران» بدانیم و بخوانیم، نام داستاننویس داستاننویسان هم برازندۀ کسی بهغیر از گلشیری نخواهد بود.
***
گلشیری را اولین بار نُه سال پیش دیدم. بهدعوت کنفرانس «سیرا» به لسآنجلس آمده بود. قبلاً با شازدهاحتجاب و داستانهای مثل همیشه و «معصوم»هایش آشنا شده بودم. پنج گنجاش تازه در خارج چاپ شده بود. برحسب اتفاق، قرار شد من در مدت اقامت او مهماندارش باشم. در آنزمان رسم بود ــ رسمی که هنوز هم بهشکلی ادامه دارد ــ که نویسندگان و هنرمندان آنسوی مرزها بهدعوت گریختگان و مهاجرین به اینسوی میآمدند و مدتی را در این دیار و آن دیار اطراق میکردند. اینان اغلب کار خودشان را میکردند. مخاطبشان را نمیشناختند. همانندِ عالمانِ همهفنحریف در هر زمینهای که اغلب در حوزۀ تخصصشان هم نبود سخنرانی میکردند. بهغیر از جلسات رسمی، میهمانیها هم اغلب به لطیفهگویی و نوشخواری و بعد هم مَنَممَنَم زدنهای استاد و سعایتِ دیگران میگذشت. جمعی هم، از سر بیحوصلگی و از روی تعارف، به شعر شاعری جوان و قصۀ ملیحی که برای تلمذ پیش استاد آمده بود و احیاناً به غم غربتی هم دچار بود گوش میدادند و بعد رهنمودهایی ازلی و ابدی را ارائه میفرمودند. گلشیری اهل این حرفها نبود. در ظاهر به فسق تظاهر میکرد، ولی بر سر ادبیات مجامله و ریا نمیکرد. شب اول یا دوم اقامتش، میهمانیِ خانۀ یکی از دوستان را که بهافتخار حضور او برپا شده بود تبدیل به مجلس داستانخوانی کرد و داستان «خوابگرد»اش را برایمان خواند، داستانِ بیدارخوابیهای نقاشی که از زندگی بحرانزده در جامعهای موریانهای حکایت میکند. بعد از خواندن داستان، بحثی پرشور درگرفت. گلشیری با دقت به بحثها گوش میداد و جابهجا نکاتی را بازگو میکرد. نیمهشب، بعد از بازگشت به خانه، آماده میشدیم بخوابیم که گفت: «نوشتهای بیاور و بخوان.» من، مثل بسیاری از دوستانم که در این گوشۀ خاک چیزکی مینوشتیم و هنوز هم مینویسیم، نسبت به خواندن آثارمان برای استادانی که از آنسوی مرزها میآمدند به همان دلایلی که ذکر کردم تردید داشتم. بههرحال با ترسولرز مطلبی را خواندم. نوشتهای شتابزده دربارۀ عناصرِ نوه در داستانِ «خسرو و شیرین» نظامی. بعد از خواندن، گلشیری، بدون اینکه تعارفات معمول را رعایت کند، با همان شیوهای که بعدها در برخورد به آثار دیگران از او دیدم و از دیگران هم خواندم و شنیدم، به تحلیل اثر پرداخت. در بین صحبتهایش، جابهجا میگفت: «فکر میکنم، در اینجا منظورت این بوده…» یا «نکتۀ فلانجا بهتر است بیشتر شکافته شود.» و بعد حرفی را میزد و دریچهای تازه را بر من میگشود. این برنامه در تمام مدتِ یک ماه و اندی که گلشیری در اینجا بود در مورد من و سایر دوستانم تکرار شد. نوشتههایمان را رو میکردیم و میخواندیم ــ فضایی پرشور، جدی و صمیمی که هرکس بهتوان خود از آن بهره میگرفت، هرشب منزل یکی. اغلب هم کار به داستانخوانی و شعرخوانی و بحث راجع به ادبیات میگذشت. چند جلسهای هم در کتابفروشی گذاشت و «معصوم پنجم»اش را برایمان خواند و تفسیر کرد.
هنگامیکه بعد از سالها گذارم به ایران افتاد، روز اول یا دوم با او تماس گرفتم تا عرض ادبی کرده باشم. با گشادهرویی از من دعوت کرد روز بعد به خانهشان بروم، آپارتمانی کوچک و ساده در طبقۀ دوازدهم شهرک اکباتان. چند نفر دیگر هم در خانه میهمانش بودند، همه جوان. وقتی معرفیمان کرد، دیدم با آنها از طریق کارهایشان که در اینجا و آنجا چاپ شده بود آشنا هستم. بعد از احوالپرسی و خبر گرفتن از تکتک بچههای اینسو (گلشیری کنجکاوی کودکانهای داشت که میخواست از جزئیترین مسائل آدمهای اطرافش سر دربیاورد)، عاقبت پرسید حاضری؟ گفتم برای چه؟ گفت برای داستانخوانی. من آنروز با خودم داستانی نبرده بودم. ساعتی بعد چند نفر دیگر هم آمدند و یکیدو کار خوانده شد. بعد از خواندن داستان، همه صحبت میکردند. گلشیری هم نکاتی را در مورد اثر بازگو میکرد. برخلاف شیوۀ معمول اینگونه جلسات که اغلب رابطۀ شاگرد و استاد تبدیل به رابطۀ مرید و مرادی میشود، برخوردها و بحثها طوری بود که اگر در جمعْ گلشیری را با آن موهای نیمهریختۀ مجعد و حرفهای فرهیختهاش نمیشناختی، نمیتوانستی به تفاوتهای تجربی و معرفتی آدمهای آنجا پی ببری. در جلسات بعد، من هم یکیدو داستان خواندم. جدیت شرکتکنندگان، تنوع دیدگاهها و مهمتر از همه نقشی که گلشیری غیرمستقیم در ارتقای کیفی بحثها داشت برایم تجربهای متفاوت بود. در مورد جدیت و پشتکار گلشیری و ارزشگذاری او به دستاوردهای دیگران خاطرهای را از شهریار مندنیپور، داستاننویس برجستۀ ایرانی، شنیدهام که بهاجمال بازگو میکنم.
مندنیپور دو سال پیش رمانی دوجلدی بهنام دلِ دلدادگی را در نهصد صفحه منتشر کرد. گلشیری در آخرین نوشتهای که از او در دست داریم (سرمقالۀ کارنامه، ش دهم) از این اثر بهعنوان کاری در حد شاهکار یاد میکند. مندنیپور نقل میکرد که بعد از پایان رمان دستنوشته را از شیراز به تهران بردم تا بخشهایی از آن را برای گلشیری بخوانم (بهنقل از گلشیری و تأیید دیگران، کمتر رمانی است که در سالهای اخیر چاپ شده باشد که او نسخهای از آن را قبل از چاپ ندیده باشد). مندنیپور حوالی ظهر به خانۀ گلشیری میرسد. از قضا، فرزانهخانم و بچهها چند روزی مسافرت رفته بودند و خانه هم خالی بوده. گلشیری ماحضری مهیا میکند و هردو میخورند. بعد از قیلوله، گلشیری با کتری چای در یک دست و کاغذ و قلمی در دست دیگر میآید میگوید بخوان. یکنفس تا پاسی از نیمهشب میخواند. بین کار احیاناً برای صرف چای و اطعمه و نه اشربه ــ که گلشیری هنگامِ بهقول خودش «نمازِ داستانخوانی» به نوشیدن چیزهایی که عقل و هوش را زائل کند اعتقادی نداشت ــ و شاید هم برای چاق کردن سیگار و قدم زدن در کوچههای نهچندان سبزِ اطرافِ اکباتان توقفی بوده و بعد خواندن دنبالۀ اثر تا ساعتی که دیگر فشار خواب و خستگی مفرط ادامۀ کار را به فرصت بعد موکول میکند. مندنیپور همانجا میخوابد. تعریف میکرد که سحر هنوز غرق خواب بودم که احساس کردم کسی صدایم میزند. گلشیری بود با کتری چای در یک دست و استکانی هم در دست دیگر. گفت بخوان. خلاصه آنروز بیوقفه تا بعدازظهر میخواند. بعد از ناهار، مندنیپور برای دیدن دوستی مشترک از خانه بیرون میزند. هنوز یکیدو ساعتی نگذشته بود که گلشیری زنگ میزند و میگوید پس کی بقیۀ داستان را میخوانی. این برنامه سهچهار شبانهروز ادامه پیدا میکند و رمان مورد بحث و نظر گلشیری قرار میگیرد. تجربهای که بهیقین بسیاری از نویسندگان دیگر هم با او داشتهاند.
***
گلشیری را آخرین بار در سفر اخیرم به ایران دیدم. جریانات دوسالۀ اخیر، از دستگیری و ضربوشتم نویسندگان گرفته تا جریان اتوبوس مرگ و قتلهای زنجیرهای، همه را پریشانحال کرده بود. او با همان ظاهر کنجکاو با جدیت همیشگی، اینبار دوسه روز هفته، در دفتر کارنامه مینشست و به آثار نویسندگان و شاعران جوان گوش میداد.
روز دوم، پنجرۀ کوچک آپارتمانش را نشانم داد و گفت پنجرههای اینجا همه با لبهای سیمانی به هم وصل میشوند. هرکس میتواند از پنجرۀ خانهای به پنجرۀ خانهای دیگر برود. میگفت در آپارتمان کناری ما مدتهاست که کسی زندگی نمیکند. رفتهام تحقیق کردهام گفتهاند هر ماه کس یا کسانی که نامشان هم معلوم نیست حق اشتراک آب و برق و تلفن را میپردازند و بعد هم پیدایشان نمیشود. میگفت هر روز تلفن میزنند و تهدید میکنند. تلفن خانه هم تحت کنترل است و نمیدانم در را بهروی چهکسی باز میکنم.
حالا که ماهها از این جریان گذشته و گلشیری هم نیست، بارها یاد این حرفش میافتم که نویسندگان خوبْ آینده و شخصیتهای درگیر در آن را پیشگویی میکنند. در جایی خوانده بود که شخصیتهای داستانهای داستایفسکی سالها پس از مرگ او چون اشباحی سرگردان اینسو و آنسوی جامعۀ آنروز روسیه پرسه میزدهاند. اینروزها من شخصیتهای داستانهای گلشیری را میبینم که اینجا و آنجا حضور دارند. واکنشهایشان را میبینم و صدایشان را میشنوم. مثل همین نقاشِ داستانِ «خوابگرد»اش، آنجا که مینویسد:
رختخوابش را درست رو به بوم پهن کرد. نورافکنهای رو به ماهوتهای سبز و صورتی را خاموش کرد. جز یکی که بوم بزرگ را روشن میکرد. دستبند و زنجیر و دو قفلش را برداشت و به زاویهاش رفت. دو تا والیوم پنج خورد و سیگاری کشید. همیشه اول چند گل و برگ میکشید و یک منظره که در خواب هم ندیده بود. همان جویبار و یک درخت توت و بعد نیزار دو سو که انگار جهت آب را از انحنای نیها میشد فهمید و بالأخره میرسید به آنچه دست میخواست یا آنکه میگویند در اندرون دلخستهای چون او بود. سر در قلعه و تنه و بعد چتر توتی کهن. تابلوی معروف کوزۀ دیو را همینطورها کشیده بود. دیو از کوزه دارد تنوره میکشد، سروسینهاش بیرون آمده است و نه ماهیگیر که او میخواهد با فشار دست برش گرداند آنتو…
ــــ ژوئن ۲۰۰۰