داستان کوتاه «اُتِپِل» نوشتۀ سپاس ریوندی (متولد ۱۳۶۷، تهران) است، که پیش از این او را با ترجمههایش میشناختیم. او آثاری از جولین بارنز، هاینریش بل و پریمو لوی را به فارسی برگردانده است.
______________________
متن این داستان را میتوانید در این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
______________________
به مادرم
که بهدشواری زاد و بهدشواری پرورد
اما پایهایش یک دم و یک قدم از طریقت صالحان انحراف نورزید
*
هرگاه زنی دشوارزا باشد، جنین را عضوبهعضو از رحمش خارج کنند، زیرا حیات مادر بر جنین مقدم است. اما اگر بخش عمدۀ جنین خارج شده باشد، نباید به آن آسیب رساند، زیرا نمیتوان جانی را بر جان دیگری ترجیح داد و ما نمیدانیم زندگی قسمتِ کدامیک است. / قانوننامۀ میشنا ــ تلمود
*
Étude No. I
Opus 2
دو مشکل بر سر راه بازگفتن این داستان هست: اول آنکه نمیدانیم از کجا شروع میشود. از شبهای بلند قرنطینۀ ۲۰۲۰ که زمستانه آغاز شد و به تابستان کشید و ضرباهنگ زندگی را کند کرد، یا از ژوئیۀ ۱۹۴۱ در مینسک، مرکز جمهوری بلاروسِ شوروی که نازیها اشغال و سپس گتویی[1] با جمعیت صدهزار نفر در آن تأسیس کردند. دوم آنکه نمیدانیم داستانهایی را که میخواستند اتفاق بیفتند و نیفتادهاند باید بازگفت یا نه. نمیدانیم میشود زندگینامۀ جنینی را نوشت که سقط شده یا نه. به هر روی، هیچکس از جنین نمیپرسد که آیا میخواهی زندگی کنی، بهقیمت رنج مادرت، حالا که مادرت خواسته زندگی کند، بهقیمت رنج تو، که همان زندگی توست! علمای تلمود میگویند، در زایمان دشوار، مادر و فرزند به قاتل و قربانی میمانند. یکی بهدنبال دیگری میدود، تا او را بکشد. شرعاً و اخلاقاً میتوان برای نجات قربانی قاتل را از پا درآورد، اما ما نمیدانیم بین مادر و جنین کدام قاتل است و کدام قربانی.
***
ببین پسر، اینطور نمیشود. یک چیزی این میان هست که مرا میترساند. حالا هر اسمی میخواهی رویش بگذار. نشستن پشت ماشینی که راندنش را درست بلد نیستی، یا سواری با اسبی که از رام و سربهراه بودنش اطمینان نداری، یا هرچیز دیگر. بههرحال من احساس میکنم اختیار کار آنطور که باید دست من نیست و خب این ترسناک است دیگر. نیست؟ به من حق بده.
آنشب را یادت است، که گفتم تو مگر خواب نداری؟ چرا هر ساعتی پیام میدهم، بیداری؟ من قبلش امریکا بودم. یعنی بگذار اینطور بهت بگویم. من کلاً آنجا زندگی میکنم. روسیه درس میخواندم و بعد رفتم آنجا. امسال آمدم اینجا برای دیدن خانواده. بعد یکدفعه همهگیری این مرض بالا گرفت و تمام پروازها لغو شد. این شد که این مدت ماندنی شدم و باعث شد بیشتر با تو آشنا شوم. آنموقع فکر میکردم تو شبزندهداری و برای همین ساعات فراغتمان با هم جور است. ولی بعد دیدم که روزها هم بیداری. برای همین پرسیدم مگر تو خواب نداری. جوابت یادت هست؟ گفتی: «من مثل چراغ توی یخچالم. هروقت سرک بکشی، روشن میشوم. اگر در را نبندی، روشن میمانم.»
از آنشب یاد خاطرهای افتادهام که اینهمه وقت، بیشتر از بیست سال، فراموشم شده بود. یادآوریاش اذیتم میکند و دردم همین است. نه اینکه این خاطرۀ مشخص مشکلم باشد. مشکلم این است که چرا تو جاهایی را لمس میکنی که نباید لمس شوند؟ چرا تو یادهایی را زنده میکنی که تراپیستم مدتها دنبالشان گشته، ولی پیدایشان نکرده؟
برایت گفتم که من نوجوانیِ سختی داشتم. دردسرت نمیدهم، همینقدر بدان که سیزدهچهاردهساله بودم که یکباره زیر پایمان خالی شد. در این کشور این چیزها طبیعی است. بعد از چند سال دوباره خودمان را جمعوجور کردیم، اما آنوقت مجبور شدیم خانهمان را بفروشیم و برویم به یک خانۀ کوچکتر. من که برای خودم اتاق بزرگ و امکانات آنچنانی داشتم و عزیزکردۀ پدرم بودم، یکباره مجبور شدم یک اتاق را با خواهر و برادر کوچکترم تقسیم کنم. مادرم ناچار شد برود سر کار. من مجبور شدم ناگهان نصف کار خانه را به عهده بگیرم. تصویر آن خانۀ نکبتی حالم را بد میکند؛ راهرو ورودی تنگ و تاریکش؛ ناسازگاری چند تکه اثاث مجلل باقیمانده از خانۀ قبلی با این چهاردیواری که بیشتر سرپناه بود تا خانه. اصلاً همین پنج نفر بودن ما توی آن یک وجب جا با دو اتاقخواب کوچک خودش توهینی بود…
تراپیستم دائم میگوید آدم بیشتر عمر مشغول تسویۀ حساب با خاطرات بد کودکی و نوجوانی است. نمیدانم. شاید راست میگوید. اگر نه چرا تو باید باعث شوی یاد آن خاطرات منحوس بیفتم؟ چرا باید حرف زدن با تو اینطور پریشانم کند؟ تویی که تمام روز اینقدر سرخوشی و مرا هم میخندانی؟ تو که تا چشم باز میکنی شوخی و طنازیات شروع میشود، تو که یک کلمه حرف جدی نمیزنی، مثل برگ تماموقت میجنبی، ولی آدم حس میکند میتواند مثل درخت بهت تکیه کند…
توی آن خانه که اسمش را گذاشتهام کلبۀ احزان، یک روز طبق معمول من با خواهر و برادرم تنها بودم. مادرم موقع بیرون رفتن سر کار بیدارم میکرد که بههوش باشم و وقتی بچهها بیدار شدند بهشان برسم. خواهرم که دوسه سالش بیشتر نبود و برادرم هم شش سال. باید مواظب آنها میبودم. منی که اگر غذا باب میلم نبود پدرم همانموقع میگفت خب میرویم رستورانی که دوست داری، باید ناهار هم درست میکردم. آنروزی که میگویم سهپلشتی پیش آمده بود. صبح که درِ یخچال را باز کردم متوجه شدم چراغ داخلش روشن نمیشود. به خودم گفتم یادم باشد به مامان بگویم. فکر کردم شاید چراغش سوخته باشد. اینقدر به محل کار مادرم زنگ زده بودم که سؤال کنم این را چه کنم آن را چه کنم، میگفت آبرویم را بردهای. قدغن کرده بود که تا اتفاق بزرگی نیفتد، زنگ نزنم. برای همین هر روز ذهناً یک لیستی درست میکردم که وقتی آمد به او بگویم.
بعد از اینکه بخشی از کارها را انجام دادم، داشتم جلوی آینه خودم را نگاه میکردم و با موهایم ور میرفتم که اگر این مدلی کنم چه میشود، که یکباره صدای جیغ برادرم بلند شد. پریدم سمت صدا و دیدم دستش بریده. نمیدانم چهکار کرده بود. جوری جیغ میزد که خسخس سینهاش بلند شده بود. دیدهای بچهها از گریۀ هم گریه میکنند و از خندۀ هم میخندند؟ خواهرم با دیدن او زد زیر گریه. صدای جیغشان توی هم میپیچید. پسر را بردم که دستش را در روشویی بشوید. رفتم سمت آنیکی، متوجه شدم خودش را کثیف کرده.
مُردم و زنده شدم تا خون دست اینیکی بند بیاید و آنیکی را ببرم و بشویم و لباسش را عوض کنم و ببینم کجای فرش را کثیف کرده، نشان بزنم که مادرم بیاید و به آن هم برسد. بعد که کمی آرام شدند، هردو را بردم پیش خودم. نشستم کف زمین. بالش گذاشتم روی پایم که دخترک را روی پایم لالایی بگویم و بخوابانم. برادرم هم آمد سرش را گذاشت روی رانم… چقدر هم آنموقع لاغر شده بودم… هی دل میزد و هقهق میکرد، سرش را نوازش میکردم و خداخدا میکردم ساعت چهار شود که مادرم برسد، حتی اگر قرار است دعوایم کند.
بعد یکباره صدایی آمد، یک صدای مهیب، مثل شکستن یخ. شاید آنقدر هم صدای بلندی نبود، چون بچهها را که جفتی خوابشان برده بود بیدار نکرد. ولی من قلبم ریخت. بهزحمت و با ترسولرز که مبادا باز بیدار شوند و بنای گریه بگذارند، خودم را کشیدم بیرون و رفتم طرف صدا. نمیدانم پسر، تو که اینقدر از من کوچکتری، اصلاً از این یخچالهای قدیمی دیدهای که بالایش یخدان داشت و برفک میزد؟ ما یک یخچال AEG دستدوم گرفته بودیم برای این خانه که خب معلوم است اصلاً هیچ شبیه یخچالهای امروزی نبود که به جعبۀ کادو میمانند. نه درونش خبری بود، نه بیرونش شکلی داشت. یک مکعبمستعطیل گندۀ بدقواره که موتورش هم پشتش دیده میشد و درش هم لاستیک قهوهای بدرنگی داشت و داخلش هم هیچ وعدهای به آدم نمیداد. نگاه کردم دیدم جلوی یخچال خیس شده، انگار آب از آن نشت کرده باشد. درش را باز کردم. نمیدانستم یخچال بهخاطر نوسانات برق تابستان سوخته، لولۀ گازش سوراخ شده و نشتی داده یا اصلاً خودم فراموش کردهام درش را چفت ببندم… خلاصه بهمرور برفکها آب شده و ظاهراً یکیدو تا از قالبهای یخ شکسته و ریخته بودند به کشوی زیر یخدان. صدا از همانجا بود. درش را که باز کردم، دیدم آب تمام یخچال را برداشته. همینطور شرشر از عقب و چکهچکه از جلو جاری بود. از یخدان میریخت به کشوی پایین، از کشو میریخت توی طبقات. روی نایلون نان، روی سبد میوه، روی ظرف ماست، روی قابلمههای رویی غذای دیشب.
توی یخچال را هیچوقت اینطور ندیده بودم. توی یخچال همیشه یک نور تخت دارد که از یک زاویۀ ثابت میتابد. اگر بیرون تاریک باشد، هالۀ روشنایی دور چیزها کمی برجستهتر میشود. همین… اما آنبار نور طبیعی روز از لای در باز به داخل میافتاد. سایههای محو ولی بزرگ میانداخت، ظرفها رنگ دیگری گرفته بودند که یک جا تند بود و یک جا مات. آنموقع نمیدانستم، ولی الآن میتوانم بگویم آن منظرۀ ناخوشایند شبیه این تابلوهای طبیعت بیجان بود که برای یادآوری پژمرندگی و میرایی طبیعت و زندگی میکشند، با قطرههای آبی که چکچک میکرد و روی فلز و پلاستیک میسرید…
همانجا نشستم زمین. دیگر توان نداشتم. حتی نا نداشتم دوباره به محل کار مادرم تلفن کنم. میترسیدم بیاید و بگوید آها، پس یادت رفت درِ یخچال را ببندی و این افتضاح… شاید این به نظرت حادثۀ بیاهمیتی برسد، اما من نمیفهمیدم چرا باید زندگی این شکل را به خودش گرفته باشد، چرا باید در این موقعیت باشم؟ یادم است که آنموقع، بله، درست همانموقع، فکری به سرم زد که وقتی به سرت میزند تقریباً دیگر هرگز از آن درمان نمیشوی، چون زندگی گاهی چنان مهیب و خردکننده میشود که آدم نمیتواند قبول کند تصادفاً چنین باشد، خیال میکند نقشهای علیه او در کار است. من آنجا برای اول بار از خودم پرسیدم: چرا باید همۀ این اتفاقها با هم بیفتد؟ چرا باید همۀ این اتفاقها برای من بیفتد؟ من که بیگناهم…
«خاطرۀ نور خورشید از قلب پس مینشیند… این چیست؟ تاریکی؟»[2]
***
داستان جنایی را میشود یکطرفه تعریف کرد. میشود داستان را حول محور مقتول سامان بدهی و بعد قاتل ناگهان از راه برسد و به دایرۀ زندگی او نفوذ کند. برعکس هم ممکن است. حول محور قاتل بنویسی، که ناگهان مقتول به دیدرسش میآید، مثل حشرهای که به تار عنکبوت میافتد. اما داستان عاشقانه را نمیتوان اینطور بازگفت. داستان عاشقانه ناچار باید در دو خط موازی پیش برود. چون قتل ممکن است غیرعمد، ناخواسته، تصادفی یا برای دفاع از خود باشد، اما عشق که تصادفی نمیشود. هرقدر هم ما ندانیم چرا کسی ما را چنین شیفته است، بالأخره علتی هست: حفرههای شخصیت، خاطرات دوردست و ازیادرفته، الگوهای محبتی که از کودکی شناختهایم… برای همین است که داستان عاشقانهای که حول محور یکی از طرفین شکل بگیرد واقعی نیست. باید همیشه داستان دو طرف را بهموازات یکدیگر بازگوییم تا پیدا شود که چهچیزی آن دو را مستعد دچار شدن به هم کرده است. حتی اگر اعتقادمان جز این است، باید مثل تقدیرگراهای افراطی، عشق را همانطور ببینیم که سرایندگان رمانسهای عظیم کهن میدیدند. مثل ادیسه، راماینه، ویس و رامین… چه عشق مثل ادیسهی هومر طوماری باشد که در طول بیست سال کمکم باز میشود، چه مثل ویس و رامین بلایی باشد دردناک که یکباره از ناکجا و صاعقهوار بر سرت فرود میآید، درهرحال باید عشق را جوری دید که انگار در تقدیر ازلی مکتوب است، مثل راماینه. طرحی بزرگ و برنامهریزیشده… درست مثل یک… بله، مثل یک توطئه… و حالا که دوران عشقهای یکطرفه دیگر گذشته، باید مدام زاویۀ دید را تغییر داد تا معلوم شود عاشق از دید طرفش معشوق است و از دید خودش عاشق. باید داستانها را بهموازات هم بازگفت. از کودکی عاشق شروع کرد و نیز از کودکی معشوق. از گذشتههای دوری که تو مستعد آن میشدی که روزی چنان کسی را دوست بداری… اما شاید از کودکی نه، شاید از پیش از آن… چهبسا حقیقتاً باید داستان عشقی را که در قرنطینۀ ۲۰۲۰ اتفاق میافتد از ژوئیۀ ۱۹۴۱ آغاز کرد. از اشغال مینسک، از گتوی یهودیان…
اما مشکل دیگری هم سر راه بازگفتن این داستان هست. داستان مادر و جنین، خصوصاً وقتی شائبۀ سقط در کار است، داستان جنایی است یا عاشقانه؟ اگر مثل علمای تلمود پارسا باشیم، نباید بگوییم که ما نمیدانیم؟ وقتی پیدا نیست زندگی عطیهای است یا جام بلا؟
***
ببین دختر، از نظر من اسمش اینها که تو میگویی نیست. نه نشستن پشت ماشینی که راندنش را درست بلد نیستی، نه اسبی که از رام و سربهراه بودنش اطمینان نداری. این صرفاً در یا دریچهای است که بهتصادف باز مانده. دری که تو فراموش کردهای ببندی، یا دریچهای که اصلاً نمیدانستی هست که ببندی. گاهی همین آدم را نجات میدهد. چیزی که حسابش را نکرده. مثل من که وقتی هشت سالم بود، یک شب فراموش کردم درِ حیاط را ببندم و همان ما را نجات داد.
برایت گفته بودم که من تکفرزند بودم و عملاً با مادرم زندگی میکردم، بس که پدر بهخاطر شبکاری، مأموریت و هزار گرفتاری دیگر غایب بود و آخر هم میدانی که معمولاً پول زیاد نتیجۀ کار سخت نیست. برای همین بود که پدرم آنقدر زحمت میکشید، ولی باز هم ما در یک خانۀ قناس مستأجر بودیم که طبقۀ بالایش که بهتر بود، دست یک زنوشوهر دیوانه بود که هرشب دختربچهشان را کتک میزدند و من خیلی وقتها با صدای هقهق آن بچه خوابم میبرد.
این خانه کلاً یک راهرو بود با یک اتاق و یک حیاط پشتی بهقدر قوطیکبریت و آشپزخانهای که جا نبود در آن چیزی را از دستت زمین بگذاری. یک شب زمستانی که باز من و مادرم تنها بودیم، در یکی از سگسرماهایی که چند سال یک بار دست میدهد، موقعی که لامپ را خاموش و جا پهن کرده بودیم که بخوابیم، بخاریمان یکدفعه خاموش شد. اول مادرم فکر کرد گاز قطع شده. آنموقع این چیزها طبیعی بود. بلند شد و رفت به آشپزخانه، ولی دید اجاق، گرچه بهزحمت، روشن میشود. زیر لب، نمیدانم با من یا خودش گفت: شاید افت فشار باشد. برگشت سراغ بخاری گوشۀ همان اتاق. شاهکار کرده بودیم و، موقع آمدن به این خانه که هیچ وسیلۀ گرمایشی نداشت، قسطی یکی از این بخاریهای جدید خریده بودیم که شمعک داشت و روشن و خاموش کردنش آنقدر دردسر نداشت و میگفتند امنتر هم هست.
طفلک مادرم از اینجور امور فنی همانقدر سر درمیآورد که من. با وجود این، ناچار شد بالأخره با قضیه مواجه شود. تو میگویی نوجوانی و خاطرات تلخ… ولی سنوسال ندارد. وقتی دستتنهایی، خیلی وقتها ناچاری خیلی چیزها را از اول شروع کنی، یاد بگیری، به خودت دلداری بدهی، نترسی و به دهان شیر بروی.
مادرم یکیدو بار شیر گاز را بست و باز کرد. چون شمعک بخاری هم خاموش شده بود، باید از اول فندک میزد. هوا اینقدر سرد بود که اتاق به همان زودی یخ کرده بود. صدای آن فندک بخاری که در بدنۀ فلزی سردش میپیچید، مثل پتک روی سندان سرد، به مغز من میکوبید. نمیدانم چه مدت مادرم تلاش میکرد و بیحاصل. واحد سنجش زمان چیست، وقتی سردت است، دلت برای مادرت میسوزد، رنج او را میبینی و میخواهی کمکش کنی و کودکی و عاجز؟ مادرم مرا فرستاد که از آشپزخانه که اتاقکی بود آنطرف حیاط کبریت بیاورم، بلکه با کبریت بتواند بخاری را روشن کند. من هیکلش را میدیدم، که توی تاریکی خم و راست میشد و پشت سر هم کبریت میکشید. برای صرفهجویی چوبکبریت را تا جایی نگه میداشت که انگشتش را میسوزاند. من از ورای دو ردیف شیشۀ کلفت بخاری مدام سعی میکردم بفهمم نوری که دیده میشود از کبریت است یا از شمعک که بالأخره روشن شده. مادرم که آنطرف پشت بخاری بود و با یک دست کبریت و با دست دیگر فندک را نگه داشته بود مدام میپرسید روشن شد و من مدام ناچار بودم ناامیدش کنم.
بالأخره شعلهای لرزان درگرفت. من از شادی جیغ کشیدم. مادرم فوتی به شمعک کرد تا باد بزند و تمام بخاری را روشن کند. ولی هرچه زیادش میکردیم جز شعلۀ نحیف کوتاهی برنمیخاست که چندان هم آبی نمیسوخت. با این حال، رهایش کردیم و رفتیم که بخوابیم.
گمانم مادرم از خستگی زود خوابش برده بود. ولی من هنوز بیدار بودم که یکباره صدایی از جا پراندم ــ صدای خفه اما هولناک زبانۀ آتش. نگاه کردم، پشت بخاری روشنای کورکنندۀ آتش برخاسته بود. مادرم نصفهعمر از صدای من از جا در رفت. نگاه گیجومنگی به من انداخت که پشت سر هم داد میزدم آتش، آتش… تازه انگار بعد از چند ثانیه ملتفت شد. جهید سمت شیر گاز و بستش. بعد پتوی خودش را برداشت و با تمام قوا، مثل آدمی که برای جانش با درندهای میجنگد، آن را پشت سر هم به سر آتش کوبید. من میخکوب از عقبتر فقط تماشا میکردم. دیگر هشت سالم نبود. واحد سنجش زمان چیست، وقتی دستبسته و ناتوان مادرت را تماشا میکنی که با نومیدی قهرمانان یا قهرمانی نومیدان دستتنها با مرگ میجنگد؟
آتش خاموش شد. ولی لبۀ فرشی که جهیزیۀ مادرم بود بهکلی سوخته بود. نشست زمین. سرش را تکیه داد به دیوار. چشمهایش را بست. دستش را گذاشت روی پیشانی. بعد من دیدم چند قطره اشکی از گونهاش سرید که لابد باید اسمش را اشکِ ماندگی گذاشت، اشکِ نا نداشتن، اشکِ ناشی از همان سؤال تو: چرا همۀ این اتفاقها با هم؟ چرا همه برای من؟ من که بیگناهم…
بعد بلند شد و رفت سمت حیاط و یکباره گفت: در چرا باز است؟ تو یادت رفته ببندی؟ شاید یادم رفته بود. نمیدانستم. ولی از ترس انکار کردم، بس که مادر سختگیر بود… نه اینکه طبع سخت یا دلِ سنگی داشته باشد، اما زندگی یادش داده بود جایی برای اشتباه نیست. گفت: کار توست دیگر. تو رفتی کبریت بیاوری. تتهپته کردم. گفتم یادم نیست. آمد طرفم. گفت: اگر باز نمانده بود، احتمالاً گاز امشب خفهمان میکرد، همانطور توی خواب… من دویدم طرفش. زیر نور زرد و کمرمق آن لامپ راهرو خودم را به دامنش انداختم. زدم زیر گریه…
آنشب بدون بخاری خوابیدیم. مادرم ملحفهای پشت در حیاط انداخت که سوز از زیر آن نیاید. دو تا پتوی دیگر هم آورد که بیندازیم روی خودمان و مرا برد پیش خودش خواباند. دستش را روی سرم گذاشته بود، روی گوشم، که گرم شود. اشیای توی اتاق از سرما منقبض میشدند و مدام ترقترق خفیفی میکردند. من از ترس هربار میخواستم از جا بپرم. ولی مادرم نگهم میداشت. آن صداهای هولانگیز را تفسیر میکرد، منشأ و علتشان را توضیح میداد و از ترسناکیشان میکاست ــ مثل نور روز، که ترس تو را از اشباح و هیاکل شب از میان میبرد و نشانت میدهد بیهوده وحشت کرده بودهای.
تازه آنجا بود که فهمیدم فقط بچهها نیستند که بهسراغ مادرها میروند تا ترسشان بریزد. مادرها هم بچهدار میشوند تا ترسشان بریزد. با بچهشان حرف میزنند که به خودشان قوت قلب بدهند. بچهها را در آغوش میگیرند، برای اینکه گرمشان کنند، ولی خودشان هم گرم میشوند. برای همین بود که بهرغم آنهمه انضباط در جدا خواباندن من از سن کم، آنشب آنطور بغلم کرده بود و برایم پیوسته حرف میزد.
برای همین بود که وقتی بیآنکه اصلاً بدانم مردن یعنی چه پرسیدم: یعنی واقعاً میمردیم، برایم آن داستان را تعریف کرد: داستانی که در ژوئیۀ ۱۹۴۱ در اطراف مینسک اتفاق افتاد. داستان بیوۀ ایسای داویدویچ و پسر کوچکش که هردو میخواستند نفس بکشند. اما در اتاق گاز این خواستۀ زیادی است…
«در مسیلهای باریک، آب از جریان میافتد و یخ میبندد.»[3]
***
فقط بوسهها نیستند که سبک دارند: امریکایی و روسی. عشقها هم امریکایی و روسی دارند. وجه اشتراکشان این است که هردو بدفرجاماند. تفاوتشان در علائمشان است. عشق روسی به تب و هذیان میماند. یک نظر کافی است که مبتلا را تشخیص دهی. از تلوتلو خوردنهایش، از پرتوپلا گفتنهایش، از چیز مشکوکی که در نگاهش پدیدار میشود، مثل جنزدهای که موجودی را می بیند که دیگران نمیبینند و هم او خیال میکند دیگران دیوانه شدهاند و هم دیگران خیال میکنند او دیوانه شده است. عشق روسی ملهم از آنا کارنیناست. تکلیف آن را اسلحه کشیدن و تهدید کردن به کشتن رقیب یا خود روشن میکند و مُسکنش سیاهمستی است. عشق امریکایی بالعکس اصلاً شبیه مریضی نیست و اتفاقاً بسیار هم ظاهرالصلاح است. آنچه آدمها میبینند زوج موفقی است که با موافقت طرفین و خانوادههایشان ازدواج کردهاند و سازگار با هم و دلبستۀ زندگی خود هر روز سر کار میروند و موقع عید شکرگزاری دور میز دعا میکنند. در یک کلام، عشق امریکایی سرخگلی است اما بیمار، زیرا کرمی نامرئی در دل تاریکی شب حیاتش را میکاهد. بعد از سالها زناشویی زیر یخ ظاهراً مستحکمی که مناسب و مساعد پاتیناژ است، آبی سیاه میجوشد و سؤالی که هر از گاه جلوی آینه یا زیر پتو یا حتی حین بستن بند کفش یقۀ زن یا مرد را میگیرد: نکند زندگی چیز دیگری باشد، چیزی بیش از این؟ عشق امریکایی ملهم از بربادرفته است. تکلیف آن را انواعی از سرکوب معلوم میکند که عرف اسامی قشنگی برایشان گذاشته: خویشتنداری، وفاداری. و مسکنش تراپیستها هستند که به آدم میگویند چه کند که بهنجارتر و بصرفهتر باشد. عشق امریکایی تمکین به این قوانین «صرفه» است و عشق روسی لگد زدن به آن. با این حساب، عجیب نیست اگر هردو موجب ناکامی باشند، ولو دو شکل متفاوت ناکامی که مبتلای هریک خیال میکند وضع خودش بدتر است.
اما از جهتی دیگر عشق روسی و امریکایی در واقع دو نحو تصمیمگیری در قبال ادبیاتاند. در عشق روسی، ادبیات همان زندگی است. وقتی موقعیتی مشابه موقعیت رمانها در زندگیات پیش میآید، تو هم میتوانی مثل قهرمانان همان رمانها عمل کنی. اینطور تو شبیه قهرمانها خواهی بود، اما همچنین احتمالاً به همان اندازه بدعاقبت. در عشق امریکایی، ادبیات افزودنی مجازی است که میتوان به زندگی اضافه کرد یا نکرد. عاقلانه آن است که تمام عمر، زیر یک سقف با همسرت، در جای امن، کنار شومینه یا زیر کولر، ماجرای دیوانگی کسانی را بخوانی که هرگز هیجانات زندگی آنها را نخواهی شناخت، اما همچنین فرجام ناخوش و دردناکشان را.
راوی هرکه میخواهد باشد، بازگفتن داستان عشقهای امریکایی دشوارتر است. تالستوی مثلاً چه میخواست بکند اگر آنا وقعی نمینهاد به آن احساس زورآوری که مثل جنین لگدش میزد و بهرغم زناشویی ظاهراً موفق بهسوی مردی دیگر میراندش؟ اگر آنا خودش را میبست به مهمانی و دورهمی و سفر به آبگرمهای درمانی که در قرن نوزدهم کار تراپیستهای امروز را میکردند، تا هرگز آن یخ عرفهای مستحکم با صدای مهیبش که توجه همه را جلب میکند نشکند؟ گفتن داستان جدال خاموش آدمی با خودش دشوار است ــ داستان نه گفتن به زندگیهایی که میتوان کرد، اما نمیکنیم، چون از فرجامش اطمینان نداریم.
***
ببین پسر، اینطور نمیشود. من نمیتوانم باور کنم. نمیتوانم بپذیرم که یکدفعه و تصادفاً در سیوپنجششسالگی، در نیمهراه عمر، وقتی همۀ ریلهای زندگی را تعبیه کردهای، کسی پیدا میشود که از تمام تاریخ و جغرافیا لالایی میگوید و شب دوست داری با حرفهایش به خواب بروی و صبح دوست داری با صدایش بیدار شوی که انگار شیر سرد و نان داغ است و بعد از سالیان سال، صبح را که وقت کوفتگی و انتظار برای باز شدن یخ ذهن خوابزدهات است به طراوات آفتاب و شبنم پیوند میزند. من یا باید باور کنم که زندگی مثل بختآزمایی است و ناگهان من برنده شدهام، که اصلاً شبیه چیزی که تا این سن از زندگی دیدهام نیست، یا اینکه بپذیرم بلایی سرم آمده، تعادل روانی یا هرمونیام را از دست دادهام، برای همین است که بیآنکه تو را یک بار دیده باشم اینطور صبح تا شب خیالت میکنم و شب تا صبح خوابت را میبینم.
به تو گفتم میخواهم دربارهات با کسی صحبت کنم، منظورم تراپیستم بود. یک شخص ثالث، یکی که دور از این مغناطیس نشسته شاید بتواند قضاوت بهتری بکند. ولی از طرفی درماندم که به تراپیست امریکایی چطور توضیح بدهم. میشود گفت من کسی را دوست دارم. میشود حتی شهامت خود را جمع کرد و به خود و او اقرار کرد که «من عاشق شدهام». اما احساس میکنم این نمیرساند که صدایی هست… صدایی که ویس و رامین برایت میخواند، از بلا و بتری بهنام عشق حرف میزند که صاعقهوار به تو میزند، از جایی که نمیدانی، جوری که نمیفهمی از کجا خوردی… و باز تو تمام روز پر از سرخوشی و طراوتی. نمیرساند که آدمی که اول یک شناسه در اینترنت بوده و اسمی که نوشتههای پراکندهاش را میخواندهای، به صدایی تبدیل شود که تمام روز میشنوی و صداهای دیگر را دور برده، درست انگار هدفون گذاشته باشی و در شهر قدم بزنی…
مادرم که از رازم بیخبر است آنروز میگفت: «چه شده اینقدر سرحالی؟ چقدر میخندی! چقدر زیبا شدهای دخترم! بارداری؟» پرسیدم: «مگر بارداری حال آدم را خوب میکند مادر؟» جواب داد: «معلوم است که میکند. چون فکر آیندهای است که آن را با کس دیگر شریکی.» گفتم: «نه مادرم، تراپیستم را عوض کردهام.» اما چطور به تراپیست خودم بگویم حالی که من با پرداخت فلان دلار به تو میخواستم، کس دیگری رایگان به من داده؟ حتی نه اینکه داده… چه بسا اصلاً نمیخواسته بدهد، اما از او میتراود…
تلفن زدم به تراپیستم و بهجای اینکه بگویم من با پسری آشنا شدهام که… مثل اینها که خجالت میکشند به دکتر بگویند چه مرگشان است، گفتم قبل از اینکه بیایم امریکا، موقعی که روسیه درس میخواندم، رودخانهای بود که زمستانها تماممدت یخ میبست و ما هر روز از رویش رد میشدیم که برویم دانشگاه. وقتی بهار نزدیک میشد و احساس میکردم یخها دیگر چندان مطمئن نیست، برعکس دلم میخواست رویش پاتیناژ بروم. بعد پرسیدم این چه گرایشی است؟ چه اختلالی است؟ چه مرضی است؟ چه میل بیمارگونی است که مدام احساس کنی یخها زیر پایت دارند آب میشوند، ولی کیفت کوک باشد و خوشخوشان برای خودت بروی و دلت بخواهد برقصی؟
اسمت را برای همین گذاشتهام اُتِپِل ــ بهروسی یعنی آب شدن یخها… خلاصه نمیدانم، یا من بلایی سرم آمده، یا تو اجر آن صبری که من در نوجوانی دشوارم کردهام. از حرف زدنت برفکها آب میشوند… گاه با یک مکثت، با جوابی که به یک سؤال میدهی، یا بهصرف صدا زدنت، انگار درونم چیزی ترک برمیدارد و با صدای مهیبی فرو میریزد… صدایت بهخوبی کلماتت است و کلمات بهدلانگیزی صدایت… به تو بهشوخی میگویم اگر روزی ببوسمت، پا ـ روسکی[4] است و زیاد امیدوار نشو، ولی همانآن خودم صحنه را ناخواسته بهشکل بوسۀ امریکایی تصور میکنم… دراز میکشم، بعد اشکم جاری میشود و چکهچکه میسرد روی گونهام، روی گوشم، لای موهایم…
به تو که فکر میکنم، به شش ماه دیگر با تو، انگار بدل میشوم به آن میوههایی که شهرتِ خراسان ایران به آنهاست. آن آلوها و هلوهای پوستنازکی که جای سرانگشت آدم رویشان میماند و تا دست میزنی و میفشاری، شهدابشان جاری میشود. ردیف روزهای آینده بهچشمم مثل چَفتهای تاکستان میآید که انگورها از آن آویختهاند و تاب میخورند. باد بر پوستشان میوزد و آب و قند طبیعی درونشان متورم میشود… انگورهایی با ده رنگ و ده شکل و ده طعم… گرمای دلپذیر هوا، خنکی سایۀ درختها، بوی خاک، عطر مدهوشکنندۀ میوهها… همان منظرۀ دلانگیز افسونگری که تاتارهای سرمازدۀ وحشی را به هوس تاراج ایران انداخت…
ولی اینطور نمیشود. همهچیز شبیه توطئه است. چرا باید این اتفاق بیفتد؟ چرا من باید اینبار استثنائاً اینقدر در ایران ماندنی شوم؟ چرا باید در این تهران دردندشت که معلوم نیست کجا شروع و کجا تمام میشود، از بین پانزده میلیون نفر جمعیت، خانۀ تو کوچۀ پشتی باشد که من هر روز و هر ساعت وسوسه شوم به دراز کردن دست برای تو، مثل دستی که آدم دراز میکند به انارهای شکافتۀ بادِ میزان خوردۀ خراسان…؟ چرا موقع قرنطینه، که وقت زیادی داشته باشم با خودم فکر کنم، (چون میدانی، بدون فراغت آدم احساساتی نمیشود) و باز چرا موقع قرنطینه که هر روز به خودم بگویم چطور است بروم امروز ببینمش و باز بترسم، برای خودم نه. برای پدرومادر میانسالم.
اینطور نمیشود. شاید تراپیست کمک نکند. شاید باید بروم سراغ دکتر دیگری. آدمیزاد بندۀ هرمونهای خودش است. لابد بالأخره یک دوا درمانی وجود دارد که اگر بخوری، این وسواس دمادم، این وسوسۀ دائم، این میل کامجویی بیفرجام را سقط میکند. میدانی، مسئله آنشب نیست، آن یک شبی که بالأخره خودم را راضی میکنم و نزد تو میآیم. مسئله فردایش است. مسئله سال بعدش است. لذتی را که در زندگی تنها یک بار میتوانی تجربه کنی، معقولتر نیست اگر تجربه نکنی؟ چون جواب نفس خودت را نداری، وقتی مکرر و مکرر میخواهد و نیست… بله، من به شش ماه آینده با تو که فکر میکنم… اما کدام شش ماه آینده؟ من که تا خطوط هوایی باز شود باید بروم… از این کشور که هرچند تو میگویی باید برایش جنگید به نظر من جای ماندن نیست… معقولتر نیست این حفرههایی را که باعث شده تو بتوانی به زندگی من رسوخ کنی ببندم و به فکر زندگیای باشم که تو در آن نقشی نداری؟ چون مادرت چند سالی دیر جنبیده پسرک و دیر آمدی ای نگار سرمست! راستی چرا باید همۀ این اتفاقها با هم بیفتد؟ چرا باید همۀ این اتفاقها برای من بیفتد؟ من که بیگناهم… نه، من نمیگذارم. اینطور نمیشود. «اینجا هرگز هیچچیز رخ نمیدهد، هرگز و هیچچیز.»[5]
***
دکتر پاول یوزف گوبلس، وزیر تبلیغات رایش سوم، نفر دوم کشور پس از شخصِ هیتلر، جانشین قانونی او، در اوج سرخوشی از پیروزیهای پیاپی حزب و دمودستگاهشان، در دفتر خاطرات خود دربارۀ دخترهای که در جوانی با آنها سر و سرّ داشت، نوشته است: «ایلزه و آلمای احمق! اگر به من توجه کرده بودند، اگر من را جدی گرفته بودند، الآن بهجای آن لندهورهای بیخاصیت، زنِ وزیر تبلیغات رایش میبودند!»
گوبلس خیال میکرده که زندگی بختآزمایی نیست. اگر خوب چشمت را باز کنی، میتوانی اسبی را که هرچند حالا عقب مانده بعدها برنده خواهد شد تشخیص و او را بر لندهورهای بیخاصیت ترجیح بدهی. اما چند سال بعد هم همینطور فکر میکرد؟ وقتی پس از ماهها زندگی در پناهگاه زیرزمینی، خوکرده به آتش رگبار توپخانۀ متفقین که برلین را در هم میکوبید، دست زنش ماگدا را گرفت و با هم به خوابگاه بچهها رفتند و بهاتفاق قرصهای سیانور را در دهان هفت فرزند خفتۀ خود نهادند و فشردند، تا پس از خودکشی خودشان دست دشمن به بچههایشان نرسد؟
آیا ایلزه و آلما واقعاً مغبون شده بودند؟ زندگی آرام با لندهورهای بیخاصیت کسالتآور بهتر از گره زدن سرنوشت خود به اسبی نیست که مدتی به نظر میرسد برندۀ میدان است، اما ناگهان در اوج چنان سکندری میخورد که باید راحتش کرد؟
گوبلس فکر نمیکرد زندگی مثل شرطبندی است، یا دستکم معتقد بود آدم باید مواظب باشد روی چه اسبی شرط میبندد و آن را به بخت و تصادف وانگذارد. در ژوئن ۱۹۲۶، وقتی هنوز با وزارت تبلیغات ده سالی فاصله داشت، در دفتر خاطرات خود دربارۀ ایلزه نوشته بود: «نامۀ وداع کوتاهی برایم نوشته که عواقبش برایم هراسانگیز است. پس از او من چه باید بکنم؟ بله، البته او حق دارد. بین ما یک اقیانوس عظیم فاصله است.»
ظاهراً زمانی که جدایی ایلزه از خود را به حساب حماقت دختر در انتخاب اسب مناسب برای شرطبندی گذاشته بود، به یاد نداشت که علت واقعی جدایی چه بوده و او خود چطور از آن استقبال کرده است. یادش نبود که خونسردانه پا بر سر دلش گذاشت و بهخاطر یک اقیانوس عظیم فاصله از ایلزه جدا شده است. حق هم داشت… ایلزه از طرف مادر یهودی بود و دکتر آنروزها کمکم داشت به نور چشمی هیتلر بدل میشد…
***
ببین دختر، اگر در زندگی هم مثل کار پژوهشی، اصل کار نه دادن جواب بلکه پرسیدن سؤال درست باشد چه؟ مثلاً تو میگویی مسئله آنشب نیست، آن یک شبی که بالأخره خودت را راضی میکنی و نزد من میآیی. مسئله فردایش است. مسئله سال بعدش است؛ این است که لذتی را که در زندگی تنها یک بار میتوانی تجربه کنی، معقولتر نیست اگر تجربه نکنی؟ اما اگر سؤال درست این نباشد چه؟ اگر درست این باشد که در نیمهراه عمر آدم از خودش بپرسد: نکند این آخرین فرصتم باشد؟ اگر عاشقی مثل مادر شدن واقعاً محدودۀ سنی مشخصی داشته باشد چه؟ دربارۀ عشق پیرانهسر داستان زیاد گفتهاند، اما داستانهای عاشقانه، چه آنها که به وصال میرسد، چه آنها که با هجران و مرگ خاتمه مییابد، داستان بلیتهای برنده است. داستان بلیتهای بازنده را هیچکس نمیداند. چون عاشق نشدن، سرد شدن و ماندن قلب برای همیشه، داستانی ندارد. اما زندگیای که داستانی ندارد، اصلاً لیاقت زیستن دارد؟ زندگیای که داستانی ندارد، با جنین سقطشده چه فرقی میکند؟
میگویند سرشت هرکس سرنوشت اوست. اگر سرشت من همان حفرههای شخصیت است که محبت من به تو را رقم زده است، اگر در جایی دریچهای باز مانده که قرار بوده تو ناغافل به زندگی من بوزی، آن در مفرّ من است. راست این است که اگر تو نمیآمدی، این نان گرم و شیر سرد صبح هرگز در کار نمیبود. اینها را تو از من بیرون کشیدی. من برای دوست داشتن معیاری دارم. هرگاه که میکوشی تغییر کنی یا تغییرش دهی، دوست داشتن در کار نیست. دوست داشتن آنگاه میآید که انسان جدیدی خودبهخود درون تو متولد میشود که بیمعشوق نه میشناختی، نه ممکن بود بشناسی… دوست داشتن در نیمهراه عمر، همان باد بارآورِ میزان است که میوزد و انارها با او تاب میخورند و پیش از فرارسیدن سرما و تاریکی میرسند و میترکند. گفتنش شاید عجیب باشد، اما احساس واقعی آدمی همان قابلیت فریب خوردن اوست. صیادان با تقلید صدای جفت پرندگان آنها را فریب میدهند و شکار میکنند، اما اگر این حساسیت به آن صدا نمیبود، اگر پرنده به اعتماد نیروی کشانندۀ آن صدا بهطرفش نمیرفت، هرگز جفتی نمییافت.
نمیدانم. شاید هم عشق مثل آن چیزی است که کمونیستهای مکتبی و متعصب قدیم طوطیوار تکرار میکردند: آنان که چیزی جز زنجیرهایشان برای از دست دادن ندارند، روزی برخواهند خاست. شاید برای اینکه بتوانی خود را چنانکه باید و شاید به دست تقدیر تسلیم کنی و دوستش داشته باشی، لازم باشد چیزی برای از دست دادن نداشته باشی. آنها که چیزی برای از دست دادن دارند و میخواهند با صرفهمداری امریکایی و مراجعه به تراپیست مواظب سرکشی امیال خود باشند، ناچار خواهند شد بهشیوههای خشن روسی لطیفترین احساسات خود را سر بکوبند.
حالا انتخاب تو این است؟ برای همین دیگر با من حرف نمیزنی؟ من نیاز دارم با تو حرف بزنم تا ترسم بریزد. من نیاز دارم حال کسی از بودنِ من بهتر باشد، تا بودنم را برای خودم توجیه کنم. چرا سکوت کردهای؟ «این چیست؟ تاریکی؟… شاید… زمستان یکشبه میرسد از راه…»[6]
***
ایسای داویدویچ از نسل رابی مناخم ناخوم توِرسکی، بنیانگذار سلسلۀ حاخامهای حسیدی ناحیۀ چرنوبیل، بود، اما در مینسک زندگی میکرد و در حکومت شورویها کار فنی سادهای داشت. صاحب فضایل یا رذایل بخصوصی نبود و نزد اطرافیان جز به سادهلوحی بیشازحدش شهرت نداشت، که بسته به منظر آن را حسن یا عیبش میشمردند. کسی نبود که بعدها قرار باشد در تاریخ از او یاد کنند، مگر اینکه بختش میگفت و فرزندش به شهرتی میرسید و ناگزیر از او هم در زندگینامۀ فرزندش نام میبردند. اصلاً وجود خود این فرزند هم بهنحوی محصول سادهلوحی ایسای داویدویچ بود، چراکه پیمان مالوتف ـ ریبنتروپ را جدی گرفته و بچهدار شده بود. مطابق این پیمان، هیتلر و استالین به هم قول داده بودند دوستانه لهستان را بین خود تقسیم کنند و به خاک یکدیگر هم تعرض نکنند. با این حساب، نباید جنگی درمیگرفت. این شد که ایسای داویدویچ به خواستۀ زنش برای بچهدار شدن تمکین کرد و از همین رو، در ژوئیۀ ۱۹۴۱، وقتی نازیها به شوروی تعرض کردند و او را هم همراه چنددههزار یهودی دیگر به گتو راندند، نگران بود ضعف زن تازه زایمانکردهاش باعث شود او با نوزادی که اصلاً باید سقط میشد و بدترین موقع را برای آمدن به دنیا انتخاب کرده بود تنها بماند.
اما بدترین سناریوهایی که در ذهن آدمهای ساده و معمولی پیدا میشود خوشبینانهتر است از آنچه سیاستمداران با خونسردی برنامهاش را میچینند. کار اصلاً به آنجا نکشید. در اوت ۱۹۴۱، هاینریش هیملر، رئیس گشتاپو و فرمانده و سازمانده عملیات موسوم به «راهحل نهایی» که قرار بود به پاکسازی کامل یهودیان بینجامد، حین بازدید از یکی از کشتارگاهها دچار حالت تهوع شد و گروهی را مأمور کرد روشهایی «انسانی» و کمتر اضطرابآور برای پاکسازی تمهید کنند، چون بهگفتۀ او «این جماعت خیلی شلوغش میکنند» و جان کندن پرسروصدایشان واقعاً آدم را «اذیت» میکند. بنا به یک روایت، جستوجو برای روشهای انسانیتر پاکسازی باعث آشنایی نازیها با یکی از اختراعات مهم پلیس مخفی شوروی شد: دوشِگوبکا.
ایسای داویدویچ و خانوادهاش از اولین گروههایی بودند که نازیها تصمیم گرفتند دوشِگوبکا را روی آنها امتحان کنند. دوشگوبکا یعنی کشندۀ روح ــ نام زیادی شاعرانهای برای ابزار مرگی که تشکیل شده بود از کامیونی که اگزوز آن را به درون کانتینر برمیگرداندند و به این ترتیب با حدود بیست دقیقه رانندگی جمعیتی که درون کانتینر روی هم تلنبار شده بودند خفه میشدند، بیآنکه باعث تهوع مقامات عالیرتبه شوند. اما شاید همانطورکه روح و ریح همخانواده هستند (چون میان نفس و باد و روح نسبتی هست) در نام این وسیله هم منظور دوخ یعنی نفس بوده، نه دوشا بهمعنی روح.
باری، ایسای داویدویچ، اندکی پیش از مرگ، بهدلیل سادهلوحیاش اسباب تفریح یگانهای پاکسازی را فراهم آورد. چون وقتی بالأخره او هم فهمید که غرض انتقال آنها به جای دیگری نیست و میخواهند در این کامیونها دخلشان را بیاورند، یک لحظه پیش از سوار شدن خودش را با زحمت به یکی از سربازان رساند. چند سکۀ طلایی را که خدا میداند چگونه تا آنجا با خود حفظ کرده و از همۀ بازبینیهای بدنی به در برده بود نزد سرباز رو کرد و آهسته با اشاره به زن و فرزند نوزادش که درون کانتینر بودند گفت: «قربان، لطفاً یک لحظه صبر کنید. مورد من یک مورد خاص است.» سپس گوشش را نزدیکتر برد و افزود: «من بیگناهم…»
حرفش چنان قهقههای برانگیخت که نگهش داشتند. دوشگوبکا به راه افتاد و یکی از سربازان به او گفت: «جداً؟ چرا زودتر نگفتید؟ واقعاً متأسفیم. یعنی اشتباهی پیش آمده؟» ایسای داویدویچ که دل توی دلش نبود و مدام فکر میکرد که حالا چطور باید زن و فرزندش را پیدا کند گفت: «بله، بله، اگر آن کامیون را متوقف کنید… چون زن و بچۀ نوزاد من هم…»
سربازی که به روح فرمان هیملر پی برده بود به ایسای داویدویچ لطف کرد و پیش از آنکه او جملهاش را به پایان ببرد ناغافل گلولهای پس سرش خالی کرد و باز قهقهۀ دوستانش را به آسمان برد. به این ترتیب، ایسای داویدویچ مرگ شیرینی یافت، زیرا هنوز امیدوار بود متوجه شوند که او بیگناه است.
از سوی دیگر، بیوۀ ایسای داویدویچ هم مرد، بیآنکه بداند «بیوه»ی ایسای داویدویچ است! صدای ضجهها را میشنید، دستهایی ناشناس که بهخاطر کم آمدن نفس در سینه در هوا پرتاب میشدند بهدلیل تنگی جا به سر و سینهاش میخوردند. اما او در گوشهای که فشار جمعیت به آنجا رانده بودش منفذ کوچکی یافته بود که نور از آن میتافت. چون فکر میکرد شوهرش شاید موفق به اثبات بیگناهیشان شود، دهان نوزادش را جلوی آن منفذ گرفته بود. دستهایش که اول بهدلیل کمبود اکسیژن میلرزیدند و هوا را میشکافتند کمکم باز بهدلیل همان کمبود اکسیژن سست میشدند. با این حال، او مصرانه، تا آخرین دم هشیاری، بیآنکه به هیاهو و ضجههای اطراف گوش کند، بیآنکه از خود بپرسد چرا این اتفاق برای من میافتد، میکوشید دهان نوزادش به آن روزنه نزدیک باشد.
از همین رو بود که ویلهلم کارمان، مأمور «کنترل کیفی»، را در مقصد با مسئلۀ دشواری روبهرو کرد. کارمان موظف بود اطمینان حاصل کند که کار همۀ مسافران دوشگوبکا تمام است. اما آنگاه که درِ کانتینر را گشود، بر فراز این انبوه لاشههای متورم خفهشدهای که دوشگوبکا مثل رودخانۀ مرگ به ساحل میانداخت، نوزادی دید که هنوز نفس میکشید.
کارمان آدمکش نبود و نیز میدانست که این میتواند آغاز یک داستان تازه باشد. او میتوانست با به جان خریدن هزار خطر، با سرپیچی از فرامین و مخاطرۀ جان خود این نوزاد را بردارد، مخفی کند، با خود به جنگلهای چرنوبیل ببرد و آنجا به دهاتیها یا فراریانی بسپارد که بهسوی ایران میرفتند. چهبسا آنجا نوزاد میبالید و شاهی یا شاعری یا پیامبری میشد. اما کارمان همچنین قدیس و قهرمان هم نبود و میدانست که دلیلی ندارد چنین شرّی برای خود و چهبسا خانوادهاش بخرد. مگر او چه میخواست جز یک زندگی آرام، کنار زن و بچهاش؟ اگر لو میرفت، محال بود به او رحم کنند. پس معقولتر بود که دستش را یک دقیقه روی دهان کوچک شیرخواره بگذارد و صبر کند، تا داستانی که نباید، شروع نشود.
نوزاد دستوپایش را تکان میداد و از تماس هوای آزاد و آفتاب میخندید. کارمان کارمند سادهای بود. انصاف نبود که با چنین مسائل بغرنجی روبهرویش کنند. این نوزاد با گرفتن تنها منفذ هوا مادرش را کشته بود و حالا به نظر کارمان میرسید که اگر او نوزاد را نکشد، نوزاد او را هم خواهد کشت. اما از کجا معلوم که زندگی قسمت کدام یک بود؟
تهران
۲۹ مرداد ۹۹
[1]. گتو محلۀ مخصوص یهودیان در اروپاست که بهعلت تخاصمات دینی معمولاً جدا از اکثریت مسیحی زندگی میکردند. گتوها پس از انقلاب فرانسه و بهمرور در قرن نوزدهم برچیده شدند. اما نازیها آنها را جهت اسکان و جداسازی یهودیان احیا کردند و بهمرور، با احداث جبرگاهها، یهودیان را برای کار اجباری و مرگ به آنجا منتقل میکردند.
[2]. آنا آخماتووا، «خاطرۀ نور خورشید از قلب پس مینشیند».
[3]. آنا آخماتووا، همان.
[4]. پا ـ روسکی لفظی است روسی یعنی: به [زبان] روسی و مراد از آن بوسۀ روی گونه است.
[5]. آنا آخماتووا، همان.
[6]. آنا آخماتووا، همان.
_______________________________
دربارۀ نویسنده
سپاس ریوندی متولد ۱۳۶۷ در تهران است. دیپلم و لیسانس را از کنسرواتوار ــ هنرستان عالی ــ موسیقی و دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه تهران گرفته و سپس در رشتۀ فلسفۀ هنر ادامۀ تحصیل داده است. او بهغیر از آموزشِ «آشنایی با موسیقی کلاسیک» و نوازندگی به کار ترجمۀ ادبی نیز اشتغال دارد. تاکنون این ترجمهها از او منتشر شدهاند: هیاهوی زمان (جولین بارنز)، عقاید یک دلقک (هاینریش بل) و اگر این نیز انسان است (پریمو لوی). داستانی که خواندید یکی از اتودهای ادبی اوست که بهشیوۀ رایج در موسیقی کلاسیک چندتا چندتا با هم ذیل یک شمارۀ اپوس (اثر) دستهبندی میشوند. اتودهای ادبی قرار است هردو کارکرد اتود نزد آهنگسازانی چون لیست و شوپن و راخمانینف را داشته باشند ــ یعنی هم تمرینی باشند برای نوشتن آثار مفصلتر و بزرگتر و هم طرحهایی باشند که بهخودیخود ارزش زیباشناختی دارند.
Sepas.Reyvandi@gmail.com