متن این داستان را میتوانید این+ فایل پیدیاف هم بخوانید
یادداشت مترجم | جواکیم مونزو، معروف به کیم مونزو، نویسنده و روزنامهنگار متولد 1952 در بارسلونای اسپانیاست. او، علاوه بر نوشتن داستان و رمان و مقاله، مدتی در ویتنام، کامبوج، ایرلند شمالی و شرق افریقا خبرنگاری کرده و درحالحاضر هم ستوننویس ثابت روزنامۀ La Vanguardia است. طعنه و وارونهگویی و استفاده از فرهنگ عامه از ویژگیهای عمدۀ نثر مونزوست. او همچنین در تولید چند فیلم مشارکت داشته که میتوان به دیالوگنویسی برای فیلم Jamón Jamón (1992) اشاره کرد. او غالباً بهزبان کاتالان مینویسد و به همین دلیل برندۀ جوایزی نظیر «جایزۀ ملی ادبیات دولت کاتالونیا» و «جایزۀ یک عمر دستاورد ادبی در زبان کاتالان» شده است.
داستان «شنبه» از کتاب یکهزار کودن (Mil cretinos)، که مجموعهای است از چند داستان کوتاه و بلند، انتخاب شده و برگردانی است از زبان اسپانیایی به فارسی. پیشتر از همین نویسنده و مترجم کتاب باعثوبانی (ترجمۀ کامل و بیسانسورِ El porqué de las cosas) در دو نشر «مهری» (لندن) و «دانوب آبی» (استانبول) منتشر شده است. وِنتورا پونس (Ventura Pons)، کارگردان اسپانیایی، با همراهی کیم مونزو دو فیلم کمدی ـ درام براساس تعدادی از داستانهای این دو کتاب ساخته است.
***
تمام عکسهای زندگیاش در یک جعبۀ کفش چرم دولایه جا میشوند. بینظموترتیب آنجا تلنبار شدهاند. عکسهای بچگیاش قاتی عکسهای بزرگسالیاند. در طول شصت سال، حتی یک دقیقه هم وقت نداشته عکسهایش را در یک آلبوم مرتب کند. حالا که بالأخره وقت آزاد پیدا کرده، هم تنبلی میکند و هم حس میکند مرتب کردنشان در این لحظه کار معقولی نیست. برای همین هم تمام عکسهای سیاهوسفید با عکسهای رنگی همزیستی دارند. بعضیها هم بهرنگ سپیا: از والدینش، از پسرعموی کوچکش که وقتی سهساله بود گلدان ریحان همسایه لیز خورد افتاد روی سرش و سرش را شکافت و مُرد، و از خودش، بسیار جوان با پیراهن توری، با یک دامن بلند سفید، یا با دامن کوتاه و راکتی در دست. جعبه را توی یکی از کمدها، زیر پوشۀ آکاردئونیای که داخلش رسیدها را میگذارد، نگه میدارد. آن زیر گذاشته چون درِ مقوایی جعبه خوب بسته نمیشود، و اگر پوشه رویش باشد حداقل ثابت میماند. همیشه پشت میز غذاخوری به عکسها نگاه میکند. جعبه را میگذارد سمت چپش و درِ مقوایی را باز میکند. با هردو دست یک مشت عکس درمیآورد و میگذارد جلوی خودش. به خیلیهایشان نگاه هم نمیکند. با نیمنگاهی ریزترین جزئیات را به یاد میآورد؛ بارها و بارها آنها را دیده! حالا مشخصاً دنبال آن عکسی میگردد که او و شوهرش، بازوبهبازوی هم، به دوربین نگاه میکنند و لبخند بیروحی میزنند. لازم نیست خیلی بگردد، چون با اینکه این شلوغپلوغی برای یک غریبه خیلی بینظم به نظر میرسد، گذشتِ سالها و بارها و بارها نگاه کردن به عکسها باعث شده همیشه بداند هرکدام از عکسها کجای این مجموعۀ درهمبرهم است. بلافاصله چیزی را که میخواهد پیدا میکند، و با چشمانی اشکبار به آن خیره میشود. مرد موی ژلخوردهای دارد که برق میزند و زن کلاه کوچک توری سرش گذاشته و یک دسته گل یاسمن دستش گرفته. زن، بدون اینکه چشم از عکس بردارد، توی جیب پیشبندش را زیر و رو میکند، یک قیچی درمیآورد، و با سه حرکت حسابشده طوری عکس را میبرد که شوهر بیفتد زمین و خودش تنها بماند، دست چپش را از دست میدهد چون دست راست مرد از زیر بازویش رد شده بوده. یک لحظه شک کرده بود که ترجیح میدهد دست چپ خودش را از دست بدهد یا بگذارد بماند و دست مرد هم حفظ بشود. بعد هرچه را از عکس باقی مانده روی کپۀ عکسها میگذارد، خم میشود و شوهرش را از روی زمین برمیدارد و با برشهای ریز و منظمِ قیچی او را ریزریز میکند. بعد دنبال عکسهای مشترک دیگری میگردد، اما چیز دیگری نیست. وقتی قیچی را میگذارد کنار، تکههای کوچک عکس روی هم تپۀ کوچکی ساختهاند و او با دست راستش آنها را کنار میزند تا بریزدشان دور. بعد جعبۀ عکسها را میگذارد توی کمد و ژاکتها و پیراهنها و شلوارها و کراواتها را جمع میکند. همهشان میروند توی یک کیسۀ پلاستیکی بزرگ. از سوپرمارکت یک بسته کیسۀ پلاستیکی خریده که رویش نوشته «برای مصارف صنعتی». کیسه را میگذارد در اتاق پذیرایی تا سر فرصت موهایش را درست کند و ژاکتش را بپوشد.
برایش سخت است درِ زبالهدانی محله را باز کند و سختتر آنکه کیسه را بیندازد داخلش. وقتی کارش تمام میشود، درِ زبالهدانی باز میماند. به زحمت میافتد. دستهایش را میتکاند و میرود تا کافهتریای خیابان بالمِس، که گاهی ساندویچ کوچک سوبراسادا [1] برای میانوعده میدهد. بعد، از اغذیهفروشیْ کروکِتا [2] میخرد. برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبندش را میبندد، از کنار میز آشپزخانه رد میشود و وقتی دارد میرود سمت اتاق نشیمن تا کمی تلویزیون نگاه کند، نگاهش میافتد به عکسی در انتهای راهرو، عکسی که یک هفته قبل از عروسی گرفته بودند، در آن عکاسی خیابان مانسو. قابش چوبی است، پهن و روغنخورده. مرد موی ژلخوردهای دارد که برق میزند و زن کلاه کوچک توری سرش گذاشته و یک دسته گل یاسمن دستش گرفته. فوراً آن را از دیوار برمیدارد، میرود اتاق ناهارخوری، قاب را میگذارد روی میز، و چون حوصله ندارد دنبال جعبهابزار بگردد و میخهای پشت قابعکس را جدا کند، مقوای پشت عکس را پاره میکند و عکس را درمیآورد. با سه حرکتِ قیچی عکس را بُرش میزند، طوریکه پیکر شوهرش جدا میشود و خودش میماند بدون دست چپ، چون اگر میخواست دست چپش را نگه دارد دست شوهرش هم که در دست او بود توی عکس میماند. از جوانی عکس دوستانی را که با آنها دعوا میکرد میبرید، و در عکسهای گروهی ــ چون خیلی سخت بود یک نفر را جدا کند و کل عکس خراب نشود ــ صورت و بدن دوستانی را که با آنها دعوایش میشد جدا میکرد. با نگاتیوهای عکس هم همین کار را میکرد که اگر روزی یک نسخۀ دیگر از آنها چاپ کرد ناگهان ظاهر نشوند. حالا عکس را یک طرف میز گذاشته، خودش در آن دیگر تنهای تنهاست، با کلاه توری و دستهگل یاسمنی که دستش گرفته، تنها دستش. یک لحظه عکس جداشده را میبیند که در آن شوهرش یک دستِ خالی را گرفته، و تعجب نمیکند که شوهرش دستی را که مالِ هیچکس نیست گرفته باشد و دور دنیا را بگردد؛ بعد با چند برشِ دیگر قیچی آن را هم ریزریز میکند. خردههای عکس را جمع میکند و با یک دست هل میدهد سمت آنیکی کپۀ خردهریزهها و همه را با هم میریزد توی توالت: چند بار سیفون میکشد، چون با یکیدو بار تکهپارهها نمیروند. وقتی میخواهد برگردد به اتاق نشیمن، متوجه میشود روی صندلی گهوارهای اتاقخواب چند تا پیراهن و شلوار هست. شلوارهای قهوهای و خاکستری، دو تا پیراهن سفید و یک پیراهن آبی، با پنج تا کراوات. همهچیز میرود توی دو تا کیسۀ پلاستیکی که آنها هم بروند توی زبالهدانی پایین. چقدر طول میکشد تا یکی از آن مردانی که با یک سبد خرید و یک چوب برای جوریدن سطل آشغالها از اینجا رد میشود این بلوزشلوارها را پیدا کند؟ اگر یکیشان را میدید، همینحالا صدایش میکرد. دوست دارد هرچه زودتر یک نفر را ببیند که پیراهنی تنش کرده که حروف اول اسم شوهرش روی جیب سمت چپ آن دوخته شده و از این اطراف رد میشود. به مزرعهای میرود که گاهی آنجا برای میانوعده اِنسایمادا [3] و قهوۀ بدون کافئین میخورد. یک قهوه و کلوچه میخورد و یک بطری شیر هم میخرد و برمیگردد خانه. تلویزیون را روشن میکند. هِی شبکهها را عوض میکند. هیچ برنامهای نیست که جذبش کند. تلویزیون را خاموش میکند، رمانی را که از هفتۀ پیش نصفهنیمه خوانده برمیدارد، نشان کتاب را پیدا میکند و از همانجا شروع میکند به خواندن. بعد از پنج دقیقه میفهمد طبق معمول روزهای اخیر تمرکز ندارد و هرچه میخواند چیزی نمیفهمد. کتاب را میگذارد روی میزِ کوچکِ کوتاه و نگاهش میافتد به کتابی که شوهرش میخوانْد و وارونه گوشهای افتاده. از جایی که نشانه دارد بازش میکند: «همانطورکه دیدیم، محاسبۀ بسامد حروفی که در رمزنوشتهها مشاهده میشوند برای کسانی که میخواهند آنها را حل کنند بسیار ارزشمند است.»
آن برگ را پاره میکند و مچاله میکند و میاندازد زمین. ابتدای برگِ بعد ــ فقط یک جمله ــ را میخواند، آن را هم پاره میکند و مچاله میکند و میاندازد زمین. کتاب را از وسط جر میدهد، از عطف کتاب، و بهلطف صحافی امریکایی تمام صفحات را هم از وسط نصف میکند. عملیات را در آشپزخانه و بالای سطل آشغال تمام میکند، طوریکه کاغذها یکییکی بیفتند داخلش. بعد درِ سطل را میبندد، و وقتی میخواهد بچرخد و برگردد، وسط کپۀ بیشکلی از لباسهای چرک، که از چند روز پیش گوشۀ راهرو تلنبار شدهاند، پاچۀ شلواری را میبیند. نزدیک لباسها میشود، میگردد و دو تا شلوار و پنج تا پیراهن دیگر هم پیدا میکند. سریع جمعشان میکند میریزد داخل سطل آشغال، و چون چیزی نمانده سطل پر شود، کیسۀ آن را برمیدارد، یک کیسۀ جدید میگذارد توی سطل و پیراهنهایی را که در آنیکی کیسه جا نشدند میریزد داخل اینیکی. وقتی کارش تمام میشود، کیسهها را میگذارد دم ورودی خانه، میرود دستشویی و جلوی آینه موهایش را مرتب میکند.
با هر دستش یک کیسه را برمیدارد. قبل از اینکه به زبالهدانی محله برسد، مردی را میبیند که سبد خریدی کناردستش است و با دستۀ جارو دارد توی سطل را میجورد. مردی است با صورت چرکگرفته. چند وقت است حمام نکرده؟ کیسهها را میدهد دستش.
ــ پیرهن و شلواره.
مرد، بهجای آنکه آنها را آرام بگیرد، تند و با بیاعتمادی میقاپدشان. کیسهها را میگذارد توی سبد، یکیشان را باز میکند، و تحسینکنان پیراهن را درمیآورد. زن با خودش فکر میکند خدای بزرگ! در مقابل این دستهای بزرگ و کثیف حتی رختچرکها هم تمیز به نظر میرسند. مرد یکی از پیراهنها را روی لباسهای خودش میپوشد. زن برمیگردد و خیابان بالمس را میرود بالا و ویترین مغازهها را تماشا میکند. بعد میپیچید سمت چپ و میرود خانه. ژاکتش را درمیآورد و پیشبندش را میبندد. حالا چه خواهد کرد؟ مرتب کردن. هر روز مشغول مرتب کردن است و کار هیچوقت تمام نمیشود. فکر میکند تا حالا کمد اتاقخواب را خالی کرده. با این حال، چون خیالش راحت نیست، دوباره کمد را وارسی میکند. واقعاً حتی یک تکه پارچه هم نمانده. هیچچیزی روی میز پاتختی هم نیست. نکند کفشی توی کمد پذیرایی باشد؟ چند جفت کفش، و یک جعبۀ بزرگ هست. وقتی کاغذ دور جعبه را باز میکند، دو بسته پلیور نو پیدا میکند. درِ بستهها را میبندد، پیشبند را باز میکند، ژاکتش را میپوشد. طول میکشد تا آسانسور برسد، چون اول بدون اینکه در آن طبقه بایستد میرود پایین، بعد میآید بالا تا یک طبقه پایینتر، دوباره میرود پایین و میآید بالا. بالأخره میرسد.
میرود دمِ زبالهدانی، بازش میکند و، چون تا خرخره پر شده، تا جایی که میشود بستههای پلیور را میاندازد داخلش. مردی که از آنجا میگذرد سرزنشش میکند که کارتن را داخل محفظۀ آبی نیندازد. زن حتی نگاهش هم نمیکند. وقتی از شرّ بستهها خلاص میشود، دستانش را میتکاند، میرود کافهتریای خیابان بالمس و یک قهوۀ خیلی غلیظ و یک استکان عرق رازیانه میخورد. بعد میرود سوپرمارکت، دو بستۀ دیگر کیسهزباله میخرد، برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند را میبندد و مینشیند جلوی تلویزیون. کانالهای تلویزیون را یکییکی عوض میکند و بعد، تا تبلیغی میبیند که در آن پسر و دختری با کیک سالگرد ازدواج از والدینشان پذیرایی میکنند، یادش میافتد که در سیوپنجمین سالگرد ازدواجِ خودش پسر بزرگشان به آنها دو تا پیراهن هدیه داد که عکس دونفریشان رویش چاپ شده بود: همانکه توی آتلیۀ عکاسی خیابان مانسو گرفتند، مرد موی ژلخوردهای دارد که برق میزند و زن کلاه کوچک توری سرش گذاشته و یک دسته گل یاسمن دستش گرفته. پیراهنها حالا کجا هستند؟ توی کمد و کشوی لباسها دنبالشان میگردد، اما نیست که نیست. قاتی لباسهای خودش چیز دیگری پیدا میکند، بله، سه تا زیرپوش مردانه، که یک لحظه میگذاردشان روی زمین، چون حالا فقط میخواهد آن پیراهنهایی را پیدا کند که عکس هردویشان، دست در دست هم، رویشان چاپ شده. کشوهای دیگر را میگردد. کشوی لباسزیرها و جورابها و جورابشلواریها؛ یک جفت دیگر جوراب پیدا میکند که اضافه میشوند به زیرپوشهایی که روی زمیناند. طبقههای بالاتر را میگردد، لای لحاف و پتوها، لای ژاکت و عرقگیرها و توی کشویی که ساعتمچیها را نگه میدارد. از این کشو هم دو تا ساعت پیدا میکند که آنها هم میروند پیش زیرپوشها و جورابها.
پیراهنها را در آشپزخانه و کشوی پارچهکهنهها پیدا میکند. یادش نمیآید که تصمیم گرفته باشد این لباسها را کهنه کند. دو تکه شدهاند. پشتشان چیزی نیست، سفیدِ سفید. جلوشان میشود عکس را دید. فقط سایهای از موهای براق ژلخورده مانده، و دستهگل یاسمن فقط لکۀ سفید غیرقابلتشخیصی است. قیچی را از جیب جلوی پیشبندش درمیآورد و با دقت شکل مرد را روی هردو پیراهن میبُرَد، آن را روی سطلآشغال ریزریز میکند تا تکههای پارچه زمین نریزند. وقتی دیگر هیچ اثری از مرد نمیماند، تکهپارههای لباس را برمیگرداند توی کشوی پارچهها. زیرپوش و ساعتمچی و جورابها را که توی اتاقخواب گذاشته بود برمیدارد و میگذاردشان توی کیسه، پیشبندش را باز میکند و ژاکت میپوشد، میرود تا دم زبالهدانی محله، بعد شک میکند که سری به کافه بزند یا نه، تصمیم میگیرد آنجا نرود و در همین حال که با خودش فکر میکند که این کارهایش بهاندازۀ کافی سختگیرانهاند یا نه، مستقیم برمیگردد خانه.
به این نتیجه میرسد که آنقدر که باید سختگیرانه نیستند. بدون اینکه ژاکتش را دربیاورد، پیشبند را میبندد رویش و دوباره توی جعبۀ عکسها دنبال عکس بریدۀ خودش میگردد که در آن فقط خودش پیداست، بدون دست چپ. پیدا کردنش کاری ندارد. یکی از همان عکسهای رویی است. برای آخرین بار نگاهی به آن میاندازد و چند تا برش کوچولو میزند و با یک دست خردهکاغذها را برمیدارد و میریزد توی سطل آشغال. آن تکه از لباس که همینشکلی در کشوی کهنهها مانده بود هم ریزریز میشود و میرود داخل سطل. عکس داخل قابعکسِ چوبی پهن و لاکخوردۀ انتهای راهرو هم همینطور. بعد میرود سراغ کمد، بازش میکند، کشوهایی را که همیشه جوراب و زیرپوش داخلشان میگذاشت باز میکند. آنها را یکییکی میبرد دم آسانسور، همهشان را میگذارد تو ــ همه غیر از یکی که میگذارد لای در تا بسته نشود ــ برمیگردد توی خانه، پیشبندش را باز میکند، موهایش را مرتب میکند، کیسۀ زباله را برمیدارد و سوار آسانسور میشود. یکی از همسایهها فریاد میزند: «تو اون آسانسور چهخبره؟» طبقۀ پایین، کشوها را جلوی درِ کوچه روی هم کُپه میکند و رفتوآمدش به زبالهدانی را شروع میکند. دفعۀ اول با یک دست کیسه را میبرد با یک دست یکی از کشوها را. دفعات بعد با هر دستش یک کشو را میبرد. وقتی کارش تمام میشود، کمی در کافهتریای خیابان بالمس استراحت میکند و یک لیوان شیرکاکائو و یک نانخامهای میخورد و ماشینها را تماشا میکند که دارند میروند و میآیند و دائم بوق میزنند. بعدش برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند میبندد، یک لیوان آب مینوشد و چوبلباسیهایی را که بهشان کاپشن و پیراهن و شلوار آویزان کرده بود برمیدارد و میریزدشان توی یک کیسۀ بزرگ. از روی بوفه، جعبهابزار را برمیدارد و میگذارد روی پیشخوان آشپزخانه. با پیچگوشتی درِ کابینتها را باز میکند. ژاکتش را میپوشد و درها را میبرد دم آسانسور. برای اینکه ببردشان پایین، باید دو بار برود و بیاید. وقتی برمیگردد، صندلیها را میبرد دم آسانسور و آنها را هم با چهار بار پایین رفتن و بالا آمدن میبرد پایین. غیر از این، برای هرکدام از مبلها هم یک بار میرود پایین. بعد باز برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند را میبندد، میز را برعکس میگذارد روی زمین و پیچ پایههایش را باز میکند. چون ساعت تعطیلی مدرسه نزدیک است، تصمیم میگیرد دیگر با آسانسور رفتوآمد نکند، چون از الآن تا چند ساعت آسانسور پر از بچهها و پدرمادرهایی است که برمیگردند خانههایشان. همهچیز را در راهرو جمع میکند و منتظر میشود تا شب بشود و پیشبندش را باز کند، موهایش را مرتب کند، لبهایش را رژ بمالد و همهچیز را ببرد پایین.
در کافهتریای خیابان بالمس بشقابی سفارش میدهد: یک تخممرغ نیمرو، سیبزمینی سرخکرده و یک گوجۀ خردشده. برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند را میبندد، روتختی و ملافهها و روبالشیها و خود بالشها را جمع میکند. همینطور آنهایی را که توی کمدند. چند تایشان را که قبلاً روی رختآویز بودند میاندازد توی کیسه؛ بقیه را هم توی دو تا کیسۀ دیگر. پیشبند را باز میکند و ژاکت میپوشد. هر سه تا کیسه را میگذارد توی آسانسور و تشک ابری را آنقدر میچلاند که آنهم توی آسانسور جا بشود. طبقۀ پایین، یکی از همسایهها را میبیند که منتظر آسانسور است و با حیرت او و بندوبساطش را نگاه میکند و میگوید: «شب خوش.» زن هم در جوابش میگوید: «شب خوش.» تشک را میکشد بیرون و تکیهاش میدهد به دیوار. مرد میگوید: «بذارید کمکتون کنم.» زن، درحالیکه کیسهها را از آسانسور درمیآورد و میگذارد کنار تشک، جواب میدهد: «واقعاً نیازی به کمک ندارم.» سه بار تا زبالهدانی محله میرود: یک بار با تشک، یک بار با دو تا کیسه، و دفعۀ سوم با یک کیسه. تلویزیون و صندلی گهوارهای را هم میبرد پایین. یخچال از همهچی بیشتر به زحمت میاندازدش، اما موفق میشود آرامآرام ــ از این پایه به آن پایه تکانش میدهد ــ ببردش کنار زبالهدانی. وقتی برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند را میبندد و قاب پنجرهای را که رو به میدان باز میشود باز میکند. میگذاردش توی راهرو. از جعبهابزار توی آشپزخانه سیمچین و چکش برمیدارد و مدتی مشغول جدا کردن سازۀ پنجره از دیوار میشود. سیمچین را از درز کوچکی میکند تو و مثل اهرم از آن استفاده میکند. کمکم تکههای پنجره جدا میشوند و میریزند، تا جایی که وقتی یک ضلعش کامل درمیآید سه ضلع دیگر هم راحتتر جدا میشوند. وقتی ــ بعد از اینکه ژاکتش را میپوشد ــ همهچیز را میبرد دم زبالهدانی، دیگر شب شده و خیابان خلوت است. میرسد جلوی کافهتریای خیابان بالمس، اما کرکرههای آهنیاش را پایین کشیده و چراغهایش را خاموش کردهاند. آن داخل دارند با زحمت صندلیها را میگذارند روی میزها و جارو میکشند و زمین را تمیز میکنند. برمیگردد خانه، برای خودش قهوه درست میکند، شیرفلکۀ آب را میبندد، و با آچارفرانسه پیچومهرههای سینک آشپزخانه را باز میکند. بعد لولههای آب را باز میکند، و با چند لگد محکم سینک درمیآید و میافتد زمین. آن را میبرد میگذارد توی راهرو. شیرهای روشویی را باز میکند، و خود روشویی هم میافتد زمین و ترک برمیدارد. زیردوشی هم ترک برمیدارد، چون باید با ضربههای سیمچین از جایش درآید. میگذاردش روی دوشش، پیشبند را باز میکند، ژاکتش را میپوشد، و با زیردوشی خودش را توی آسانسور جا میکند، و ــ چند بار ــ از آسانسور تا نزدیکی زبالهدانی میرود و برمیگردد، چون چند ساعتی هست که خود محفظۀ زباله پر شده، و حالا همهچیز را دور و برش میچیند. بعد برمیگردد خانه، ژاکتش را درمیآورد، پیشبند میبندد و شروع میکند به کندن کاشیها. اول کاشیهای حمام. بعد از آن کاشیهای آشپزخانه، و تمام کاشیهای کف. چون چکش درست به سیمچین نمیخورد و صاف میافتد روی کاشیها، اکثرشان میشکنند. تعداد کمی سالم و درسته درمیآیند. بعد سروکلۀ پلیس پیدا میشود و میگوید یکی از همسایهها بهخاطر سروصدای زیاد شکایت کرده. زن عذرخواهی میکند، و وقتی پلیس میرود، کاشیها را توی راهرو جمع میکند؛ بعد پیشبند را باز میکند، ژاکتش را میپوشد، کاشیها را میریزد توی یک سبد خرید ــ چون کیسه نمیتواند وزن زیادی را تحمل کند ــ و کل شب را هی میرود پایین و میآید بالا. گاهی فکر میکند: شاید وقت خوبی برای اینهمه سروصدا نیست. اما نمیخواهد تا روز بعد صبر کند، میخواهد وقتی سپیده زد همهچیز تمام شده باشد. با این حال، کلی کار مانده که تا قبل از سحر باید تمامشان کند. وقتی تمام کاشیهای خانه را میبرد بیرون، نوبت درِ ورودی میشود که آن را هم از چارچوب جدا کند. پیشبندش را باز میکند، ژاکت میپوشد، و وقتی در را میبرد پایین دم زبالهدانی، سیاهی آسمان دارد کمکم به آبی تیره میزند، برمیگردد خانه، پیشبند میپوشد، و با یک کاردک رنگ دیوار اتاق ناهارخوری را خراش میدهد. بعد دیوار اتاقخواب. بعد اتاقی که قبلاً مال بچهها بود. بعد هال. بعد راهرو. وقتی گچ دیوارها میزند بیرون، رنگهای کندهشده را جارو میکند، آنها را میریزد توی شانزده تا کیسه و ــ بعد از اینکه خاک روی موهایش را میتکاند و پیشبند را درمیآورد و ژاکت میپوشد ــ شانزده تا کیسه را میبرد دم زبالهدانی. دستانش را میتکاند، میرود دم کافهتریای خیابان بالمس و چون آنجا هم دوباره باز کرده، یک لیوان شیرقهوه میخورد، با سه تا دونات و یک استکان عرق رازیانه. برمیگردد خانه، ژاکت را درمیآورد، پیشبند میبندد، یک گوشه مینشیند، و به کف و دیوارها و سقفِ لخت خانه نگاه میکند. حالا دیگر صبح شده و کمکم اتاقها روشن میشوند. شنبه است و برای همین هم سکوت همهجا را فرا گرفته. در راهپلهها، در واحدهای دیگر، در خیابان، همهجا ساکت است. تقریباً همه هنوز خواباند. دستانش را میکند توی جیب پیشبند و با قیچی بازیبازی میکند. میآوردش بیرون، با تیزترین قسمت سرش پوست انگشت شست چاق دست چپش را میخراشد، خیلی نزدیک ناخنش، و وقتی بالأخره خراشی رویش میاندازد، قیچی را میگذارد کنار و با دستِ راست آرامآرام شروع میکند به کندن پوستش. هرازگاهی دست نگه میدارد و خون را با پیشبندش پاک میکند.
یادداشتهای مترجم
1.Sobrasada ، نوعی سوسیس.
2. Croqueta ، غذای اسپانیایی شبیه کتلت.
3. Ensaimada، شیرینی مخصوص مایورکا.